این روزهایم خیلی کم پر از درد و استرس و کار بود یه سری کارهای جدیدتر هم اضافه شده که یکیش فروش خونه مامانه... خونه مامان که من توش به دنیا اومدم، بزرگ شدم، لحظه لحظه روزگار کودکی، نوجوانی و جوانی رو توش گذروندم حالا قراره فروخته بشه...

از هفته پیش که آگهی دادم روزنامه نمی‌دونید چه بلایی به سرم اومد، هر ۱۰ ثانیه یه نفر زنگ می‌زد و دو روز تمام من داشتم در کنار همه مشغله‌هام با کمک آقای همسر به این تلفن‌ها هم می‌رسیدم و بعد پروژه نشون دادن خونه به مشتری‌ها که چون مامان تنها بودمن و آقای همسر چند روزی رفتیم خونه‌ش تا زمان نشون دادن خونه به مشتریا تنها نباشه...

خلاصه قضیه چهارشنبه شب تمام شد و قرار شد شنبه قول‌نامه با یک همسایه نامرد بنویسیم که روز شنبه زد زیرش و گفت پشیمون شدم و پولم نمی‌رسه و این در حالی بود که ما بیش از ۱۰۰ مشتری رو رد کرده بودیم...

دوباره از شنبه شروع شد و ما جوای مشتری‌هایی رو که انگشت‌شمار شده بودند دیگه، می‌دادیم تا امروز که یه خانمی قرار گذاشته برای خرید و شاید فردا بریم برای باقی قضایا...

هفته پیش که قراره قول‌نامه با اون همسایه به هم خورد خیلی خوشحال شدم چون واقعا دل کندن از اون محله قدیمی، از اون خونه دوست‌داشتنی، از اون کوچه و اون اتاقایی که هر کدوم بوی بابا رو می‌ده برای غیرقابل تحمله... به قول آقای همسر می‌گه من به جاهای شما‌ها از الان دلهره گرفتم برای زمان ترک اون خونه ... الکی که نیست ... ۳۵ سال مامان و بابای من توش زندگی کردند....

حالا توی این اوضاع پیی‌شب فهمیدم که آقای همسر قراره بره مأموریت ... اونم به مدت ۸ روز ... وای داشتم دیووونه می‌شدم... اشک ریختم، دعوا کردم، قهر کردم و در آخر تسلیم شدم... چون مجبور بودیم... هر دو ... و پذیرفتیم این دوری رو... پذیرفتیم که اولین شب یلدای زندگی مشترک رو در کنار هم نباشیم... پذیرفتیم برای رسیدن به چیزهایی لازمه که گاهی سختی بکشیم... پذیرفتیم و این پذیرفتن فقط و فقط از روی اجبار بود...

دیشب که داشت می‌رفت ساعت ۱۲:۳۰ شب بود و من توی تاریکی از پشت پنجره نگاش کردم و غمگین شدم به خاطر تمام لحظاتی که توی این ۸ روز نمی‌تونم نگاهمو به نگاه عسلی‌رنگش پیوند بزنم... خیلی سخت بود برام خیلی... و من نمی‌دونم تا ساعت چند با چشمانی که خیس و بارانی بودند به مهمانی رویای خواب رفتم...

این یک هفته فرصت خوبی برای درس خوندنه... پنجشنبه هفته آینده ساعت ۱۱ تا ۱۳ اولین امتحانم یعنی جغرافیای انسانی ایران رو دارم... دعا کنید تا بتونم از پس درسام بر بیام...

****  

دیروز بعدازظهر در یک برنامه رادیویی حضور داشتم... زنده نبود ضبطی بود اما برای من تجربه شیرینی بود چون واقعا عاشق کار رادیو و صدا هستم... دیروز که وارد ساختمون صدا و سیما شدم خیلی لذت بردم... چه فضای کار قشنگی... همه چیز مرتبه... از نزدیک با ضبط چند برنامه آشنا شدیم.. خیلی جالب بود... بخصوص برنامه‌ای که برای کودک بود....

برنامه‌ در رابطه با زندگی دینی بود و ۴ شرکت‌کننده و یا بهتره بگم کارشناس داشت که در رابطه با موضوع اصرار منطقی و لجبازی با هدایت مجری برنامه با هم بحث می‌کردند و با ذکر تجاربی سعی در ارائه روش‌های درست و مبتنی بر دین در شرایط مختلف دارند... برنامه جالبی بود به نظرم و بحث خوبی بود....

خوشحالم این تجربه رو هم کسب کردم... یه بار تجربه کردنش خیلی شیرین بود...