امروزهای شبیه به هم من....
ساختن مهمه اما خیلی انگیره میخواد که هی بسازی و هی نابود بشه... خیلی باید امیدوار و خوشحال باشی تا با شکستها فرو نپاشی و کمنیاری... خیلی باید روحت جلا داده شده و صاف باشه تا بتونی بعد از هر زمینخوردن محکم بلند شی و دوباره به راهت ادامه بدی...
من که جزء این دسته نیستم، دیروز یه پستی نوشتم با عنوان ویترین آدمها و ثبتکردم اما امروز صبح که وبمو باز کردم اثری ازش نبود و تازه متوجه شدم که بدون اینکه ثبت بشه من خاموش کردم.... و اون وقت نمیدونید چه حس بدی بهم دست داد و حاضر هم نیستم دوباره مطلبمو بنویسم...
دیشب خواستم تا یه غذای جدید درست کنم برای شام، چند روزی بود که به دلیل کسالت، آشپزی نکرده بودم، بنابراین با اعتماد به نفسی وصف نشدنی به آقای همسر گفتم که میخوام یه غذای جدید که اختراع خودمه درست کنم ....
با وجود اصرارهای زیاد آقای همسر راضی نشدم که اون غذا رو بپزه و خودم رفتم توی آشپزخونه و یه غذای جدید درست کردم با همون ترکیب رولتی، اما این بار رولت سوسیس... مواد درونش هم قارچ و پنیر و فلفلدلمهای بود.... سوسیس رو هم ریز رنده کردم و تخممرغ زدم تا خمیر شد و بعد رولتش کردم...
فکر میکردم چیز توپی بشه اما آقای همسر که اصلا خوشش نیومد و بنده خدا بیشتر از چند تا قاشق نخورد و کلی هم تشکر کرد از آشپزی خوب من... خودمم خوشم نیومد.... خیلی دلمو زد... و امروز صبح که از خواب بیدار شدم حس میکردم از آشپزی بیزارم.... اصلا هم حوصله درست کردن غذا رو ندارم... اصلا دیگه از غذا خوردن بدم اومده....
میترسم با این روحیهای که دارم به محض اینکه یکی از امتحانامو بد بدم، اصلا کلا دانشگاه و درس رو بزارم کنار، میترسم با اولین تجربه بد در زندگیم با یه سوزن، بادکنک رویای زندگیم رو بترکونم و یا...
این روزها از دست خیلی از آدما خیلی خیلی میرنجم، دلم خیلی میگیره وقتی میبینم آدما چه قدر به خاطر پول، پست، قدرت و سیاست این طور در حق هم بد میکنند...
این روزها دارم به این فکر میکنم چه قدر خستهام، هر روز صبح ۵:۳۰ بیدار میشیم و ۶ از خونه میزنیم بیرون تا ۱۷:۳۰ سرکار میمونیم و بعد راه میافتیم به سمت خونه، این روزها مترو خیلیییییییی شلوغه شده و من دیگه با آقای همسر نمیرم واگن مردا، بلکه میرم واگن جلوی جلو، و اونجا در فشار ایستگاه دروازه دولت پرس میشم، گاهی حس میکنم پاهام رو زمین نیست توی قطار و با موج حرکت مردم از این ور به اون ور حرکت میکنم....
تا میرسیم به فرهنگسرا و بعد صف طولانی تاکسی و سر و کله زدن با مردم، که سر صف این وره خانوم و طرف آخرش هم با وجود سر و وضع سانتال مانتایش با جهشی میپره توی تاکسی و با لبخند به همه نشون میده که چهقدر زرنگه و همه هم برای بیفرهنگی اون آدم تأسف میخورند....
وقتی میرسیم خونه ساعت حدودا ۷ شبه و ساعت ۷:۳۰ میرم توی آشپزخونه(البته گاهی اوقات) تا شام حاضر بشه ساعت ۸:۳۰ و بعد نیم ساعت اخبار میبینیم و بعد ۹:۳۰ میخوابیم... فردا صبح دوباره همون قصه...
این حرفا تکراریه، به قول پدر آقای همسر همه این بدو بدوهای مردم برای پول به خاطر اینه که قانع نیستند، همش دنبال پول بیشترن و به پول اندک قانع نیستند... شایدم این طور باشه اما برای کسی که ماهی بیش از ۷۰۰ هزار تومان فقط باید قسط بده به نظرتون قناعت یعنی چی؟
این پستم همش شد آه و ناله! امروز خیلی خستم، حتی حس صحبت کردنم ندارم... با لقمههای املتی که آقای همسر خریده دارم کمکم انرژی به رگهام تزریق میکنم تا در سرویسی که هنوز هیچ کدوم از اعضاش نیومدن، بشینم و تیتر بدم و خبرای گرفته رو تایپ کنم...
دیروز یه صحنهای دیدم که خیلی دلم گرفت، صحنه غیبت، اما این بار خیلی آشکارا، چرا آدما این طوری میشن؟ چرا این طور بیمهابا و با کینه تمام پشت سر هم غیبت میکنند؟!!!!
امروز خیلی خستهام... خیلییییی.....