این روزها...
روز جمعه سرکار اومدن رو نمیشه هیچ جوری توصیف کرد که بتونید تصور کنید! مخصوصا تعطیلات آخر هفته که این هفته هم مثل هفته قبل افتضاح بود.... یعنی از چهارشنبه بعدازظهر تا دیشب آقای همسر رفته بودند مأموریت و بنده هم در منزل مادر جان، فقط تلویزیون دیدم اون هم از نوع ۵ تا کانال مسخره و نه حتی از آیفیلم خبری بود و نه از شبکه جدیدالافتتاح نمایش...
خلاصه که دیشب آقا محمد از سفر آمدند و امروز صبح هم در یک صبح دلانگیز تعطیل از خواب ناز برخواستیم و به سمت خبرگزاری اومدیم تا در جوار برگزاری نماز جمعه و راهپیمایی ۱۳ آبان و فریادهایی که مشت محکمی بر دهان آمریکای خونخوار است، به ارسال اخباری بپردازیم از جایجای جهان...
اما جدا از این حرفا، این دو روزه در نبود همسر بسیار سخت گذشت و با اینکه فقط یک روز این مأموریت طول کشید اما برای من خیلی طولانی بود انگار، نبود آقای همسر واقعا برام غیرقابل تصوره که البته چون ما همه لحظاتمون حتی سرکار هم کنار همدیگه است، تحمل دوری از هم برای هر دومون خیلی سخته...
هم بر اون سخت گذشت و هم بر من و در این یک روز و نیم، هزاران اساماس بین ما رد و بدل شد که در آخرین اسام اسها هم آقای همسر قسم میخورد که دیگه به هیچ مأموریتی نخواهد رفت...
البته با تغییر پست آقای همسر به تناسب مأموریتهایشان هم بیشتر خواهد شد و نبودنهایش در کنار بنده بیشتر و بیشتر که باید سوخت و ساخت...
این روزها بدجوری دلم میخواد برم سینما اما هر چی برنامه میریزیم نمیشه که نمیشه... از طرفی دو دلیم برای کاری، که نمیدونیم انجام دادنش درستتره یا ندادنش ... و نمیدونیم در کدام حالت سود بیشتری خواهد داشت... امیدوارم آنچه خیر است، شود...
این روزها همچنین درگیر بازپسدهی قرضهایی هستیم بس کلان... خدا بگم چی کار کنه بعضی از این آدمهایی را که قولهای بیخودی میدهند و ما به خاطره قول بیخودی یه نفر الان خجالتزده شخص دیگری شدهایم...
امروز به خانه باز خواهم گشت و امروز قطعا عملیات خانهتکانی خواهیم داشت... چون دوشنبه عازمیم و طبیعتا باید خونه حسابی تمیز باشه و بعد عزم سفر کنیم...
بیربط نوشت: سریال از یاد رفته بر خلاف شروع مسخرهای که داشت قشنگ شده، شبهای سرد و طولانی پاییز و زمستان رو میتونه گرم کنه...