آرامش عجیبی امشب اینجا حکم‌فرماست، نور آبی لوستر توی فضای تاریک اتاق پیچیده، همه چراغ‌ها خاموشه و فقط لامپ‌های ریز و آبی لوستر روشنه...

سرمو می‌زارم روی بالش، دراز می‌کشم و فکرم پرواز می‌کنه، زیر لب می‌گم: ما یه خونه داریم، ما یه خونه‌ی پر از آرامش داریم، ما یه زندگی داریم...

نگاهم می‌چرخه و به تو می‌رسه، تو که برای حفظ آرامش من، داری توی آشپزخونه، شام حاضر می‌کنی...

زیر لب می‌گم: من یک همسر دارم، من یک همسر بی‌همتا دارم و اشکی گوشه چشمام می‌لرزه و می‌افته روی گونه‌هام، 

چشمامو می‌بندم، یه پتوی نرم روم میندازی و دوباره می‌ری توی آشپزخونه، نگاهت می‌کنم زیر لب می گم: ما یه زندگی پر از خوشبختی داریم و دوباره چشمامو می‌بندم...

صدای ریزی به گوشم می‌رسه، چشمامو باز می‌کنم، تو کنار سجادت نشستی با قرآن سفید عقدمون و داری آروم آروم قرآن می‌خونی، زیر لب می‌گم: ما یک خدا داریم، ما یک خدای خیلی مهربون داریم...

دوباره چشمامو می‌بندم، دوست دارم مثل همیشه صدای نماز خوندنت توی فضای خونه بپیچه، بلند می‌شی و می‌ری توی آشپزخونه، چشمامو می‌بندم... میای کنارم...

- بیداری؟

- آره

- سرو صدای آشپزخونه نمی‌زاره درست استراحت کنی، برو توی اتاق خواب، استراحت کن ...

و من می‌رم و توی اتاق تاریکی که نور آبی نداره، دراز می‌کشم روی تخت، چشمامو می‌بندم، صدای شستن ظرف‌ها رو هنوز می‌شنوم...

 زیر لب آروم می‌گم: ما یک خونه داریم، من یک همسر دارم، ما یک زندگی داریم، من یک خدا دارم، ما یک خدای مهربون داریم، من یک کار خوب دارم، تو یک کار خوب داری، من یک عشق دارم، تو یک عشق داری، ما خوشبختیم، ما تو رو داریم خدا...

 و باز دوباره اشک‌هام گوشه چشمام آروم آروم سر می‌خوره...

یک تجربه: همیشه می‌شه در بدترین شرایط با فکر کردن به داشته‌ها، نداشته‌ها رو فراموش کرد

                                   و در پایان گفت‌وگویی با خدا

گفتم: خدایا از همه دلگیرم

گفت:حتی از من؟

گفتم:خدایا دلم را ربودند

گفت:پیش از من؟

گفتم:خدایا چقدر دوری

گفت:تو یا من؟!

گفتم:خدایا کمک خواستم

گفت:از غیر از من؟

گفتم:خدایا دوستت دارم

گفت:بیش از من؟

گفتم:خدایا اینقدر نگو من

گفت:من توام و تو من