عشق، دنیای عجیبی دارد این عشق و عاشق و گاهی وقتی از دور به عاشق و معشوقی می‌نگریم چه دیوانه‌اند از نظر ما... و شاید هم خودمان روزی دیوانگی‌ها کرده‌ایم...

عشق واقعا از خودگذشتگی است یا مأوایی برای هر کس... گاهی که به عشق‌های دیوانه‌وار اطرافیان فکر می‌کنم سرم سوت می‌کشد از این همه حماقت ...

مثلا دختری عاشق پسری می‌شود که هیچ ندارد، بارها به دختر آشکار و نهان خیانت کرده، کار ندارد، دنبال کار نیست، تحصیلکرده نیست، خانواده درست و درمانی ندارد و تربیت هم که هیچ... اما وقتی از دخترک می‌پرسی چرا می‌خواهی با این جوان ازدواج کنی یک جمله می‌گوید: آخه من عاشقشم...

این عاشق بودن یعنی چی؟ واقعا این عشق یعنی چی؟ چرا ما ادم‌ها وقتی از چیزی دوریم و حس می‌کنیم دور از دسترسه بیشتر عاشقشیم و وقتی در دسترس قرار می‌گیره تازه می‌فهمیم قضیه چی بوده؟ این یک سواله که گاهی توی سرم می‌پیچه و جوابی براش پیدا نمی‌کنم...

خود من ازدواجی عاقلانه داشتم تا عاشقانه و عشق به مرور زمان در زندگیم شکل گرفت و هر روز هم قوت بیشتری پیدا می‌کنه... من این نوع ازدواج رو می‌پسندم و قبول دارم، اینکه با شناخت، به محبت برسی، به دوست داشتن و شاید به عشق...

صفحه حوادث روزنامه‌ها پر است از این ماجراها، حتی دور و اطرافم زیاد می‌بینم جوان‌های خام و گاها پخته‌ای که با بهانه این کلمه چشم بر روی همه چیز می‌بندند و پا به زندگی می‌گذارند که از اول معلومه عاقبت خوبی نداره....

دختری رو می‌شناختم که عاشق پسری بود بی‌پول، دیپلمه، بی هنر، در یک جای دوردست و وقتی اطرافیان بهش می‌گفتن چرا؟ می‌گفت عاشقشم... دختری می‌شناختم عاشق مردی شد ۴۰ ساله، در شهرستانی دوردست و شرایطی رو در زندگی پذیرفت و تحمل می‌کنه که شاید فکرشم برای ما غیرقابل تحمله اما شده و وقتی در چشم‌های اشکی دختر نگاه می‌کنی می‌گه من عاشقم...

این چه مدل از عشقه که معشوقت فقط تو رو متحمل درد و رنج می‌کنه، برای من غیرقابل درکه و اینکه چرا یه نفر به خاطره مسائلی از جمله حس در دسترس قرار دادن مسائل، به هر دیواری می‌کوبه و اسمشم می‌زاره عشق، خیلی برام عجیبه...