و این روزهای بیتو بودن...
روزهای پر کار همین طور دارن پشت سر هم میان و میرن... این روزا تا ساعت ۵ یا گاهی ۶ سرکاریم، بعد مستقیم میریم خونه مادرشوهر، یه کم جمع و جور میکنیم و ساعت ۱۰ الی ۱۱ راه میافتیم سمت خونه، و بعد از گذر از کوچه کابوس (کوچهای لبریز از گربههای ناقلا و شیطون و محلی که میآن سمتت)، به خونه میرسیم...
روزهای کاری هم پشت سر هم و بیوقفه میان و میرن، گاهی آرام، گاهی پر از تنش، گاهی پر از خنده و گاهی پر از قهر... بعد از اتفاقاتی که افتاد تقریبا به گفته آقای همسر در مورد دیگران رسیدم، یعنی همه بدن هستند، مگر اینکه غیره این ثابت بشه و دیگه دارم با این تفکر به کارها و امور زندگیم ادامه میدم...
مدتیه به خاطره گرفتاریها خونه مامان نرفتم و دلم حسابی براش تنگ شده، اگر بشه آخر این فرصتش رو پیدا کنیم و سری به مامان بزنم، زنی که این روزها، حدودا ۳ ماه میشه که داره زندگی رو با تنهاییاش میگذرونه... بعد از رفتن من، مامان شب و روزش تنهاست...
دیشب توی راه برگشت سمت خونه دلم خیلی هوای بابا رو کرد... مخصوصا وقتی محمد گفت این هفته بریم سر خاکش، خیلی دلم گرفت... سر خاک بابا، چه واژههای غریبیان این کلمات... با اینکه ۱۰ سال از اون روز شوم گذشته، اما هنوز گاهی فکر میکنم بابا هست و گاهی وقتی توی خونه تنهام صداش میکنم...
این هفته روز جمعه که تنها بودم، تلویزیون داشت آهنگ فیلم نابرده رنج، اثر خواجهامیری رو پخش میکرد و من چه قدر دلتنگ شدم... صداش کردم چند بار، بابا، بابا، بابایی، چشمامو دور تا دور اتاق چرخوندم، حس میکردم میاد وقتی صداش کنم، یعنی میاد؟ یعنی منو میبینه؟ یعنی خونهمو میبینه؟ زندگیداریمو میبینه؟ خوشحاله؟
چه قدر دلم میخواست میومد خونهام و من براش غذا میپختم، یه استکان کمرباریک چای پررنگ میزاشتم جلوشو و اونم با چشمای پر از خنده نگاهم میکرد و به خودش میبالید که دخترش چه بزرگ شده، خانم شده، زندگیدار شده...
چه قدر دوست داشت و چه قدر از این روزا صحبت میکرد، گاهی که کنارش مینشستم، پشتمو میکردم بهش تا موهامو شونه کنه، همیشه فرق کج برام باز میکرد و گوشه موهام یه سنجاق قرمز میزد، بعد برام یه شعر میخوند، یادمه توی شعرش از روزی میگفت که آقا میاد عقدت میکنه، میبره خونه بخت، بچهدار میشی، میشینی کنار بچههات و ...
بعد چشماش برقی میزد، بابایی من، غروب جمعه دلم برای همه اون روزها پرواز کرد و تا آسمونا رفت، بازم صداش کردم، دلم برای صدا کردنشم تنگ شده و تنهایی اون روز چه فرصت خوبی بود برای خالی کردن خودم، صداش کردم، ۱۰ بار، بیست بار، صداش میکردم و اشک میریختم، گفتم منو میبینی، نمیای پیشم، خدایا چی از این عظمتت کم میشه اگر فقط یه بار دیگه میتونستم بابا رو ببینم؟ اما این آرزو فقط با مرگ محقق میشه...
مرگ، چه واژه غریب و دوری بود برام، درست توی روزهای نوجوانی که سرشار از زندگی بودم، تلخی و نزدکی این واژه رو با بندبند وجودم حس کردم، وقتی جلوی چشمام عزیزترین کس زندگیم رو زیر خاک مدفون کردند...
و من از اون روز باید دستامو روی سنگ قبر سیاهی بکشم تا حس کنم دستای بابا، توی دستامه...و به این فکر میکنم که این روزهای بی تو بودن عجب سخت میگذرد...
یک تجربه: همیشه در روزهای قهر و دعوا با عزیزان، به این فکر کن که ممکنه یک لحظه دیگه، اون فرد با واژه غریب مرگ ازت دور بشه و تو دیگه فرصت یک بار دیگه بوسیدنشو هم نداشته باشی...