تقدیم به تو...
دیروز همزمان با تماشای لکههای نارنجی خورشید و غروب آن قلبم لبریز شد از حس بودن تو... تو مثل همیشه در کنارم بودی و دستانت گرمای وجودت را در رگهایم تزریق میکرد...
دیروز نگاهت را تماشاییترین آسمان قهوهای رنگ زندگیام یافتم، دستانت را فشردم و شاید برای هزاران هزارمین بار گفتم دوستت دارم و قلبم لبریز شد از حس بودن...
دیروز لحظات کوتاهی نبودی و گفتی که بر خلاف عادت باید تنها به خانه بازگردم... غمگین شدم اما به زبان نیاوردم تا راهت را مسدود نکنم... تو باید با فراق بال به امور کاری خود میرسیدی و نیم ساعت بعد وقتی پیامکت را دریافتم که گفته بودی منتظرت بمانم تا بازگردی و تنها قطره اشک دلتنگیام بود که باز یادآوری کرد چه قدر وجودم وابسته به بودن توست...
دیروز با هم بودیم مثل هر روز، با هم قدم برداشتیم، با هم حرف زدیم، لحظات کوتاهی دور بودیم و باز کنار هم بودیم و من چه قدر این لحظات با تو بودن را دوست میدارم...
هر روز که از آغاز این زندگی نوپایمان میگذرد بیش از روز قبل عشق به تو در جان و در ذرات زندگیمان جاری میشود و تنها چند روز دیگر باقی مانده تا رسیدن تاریخی از سال که برایمان تاریخی ماندگار است...
یادت میآید آن روزها را؟ آن روزهایی که من هنوز در شک بودم از این آغاز، از این شروع جدید، یادت میآید که بعد از جاری شدن خطبه عقد هم تا مدتها منگ و گیج بودم از حضورت... از این نوع زندگی، از تأهل، از با تو بودن...
آری و گاهی به این میاندیشیدم که شاید عادتی بیش نیست، شاید با تو بودن و هر روز و هر لحظه دیدنت برایم عادت شده، برایمان عادت شده، اما نبود... عادت نبود... ما به عاشق بودن عادت کرده بودیم و عادات را زیر لبخند پنهانی عشق، نشانده بودیم به معنای این نوع بودن...
محمد، هر روز و هر لحظه خدا را هزاران هزار بار شکر میکنم و گاهی از ته دل میترسم و غمی تمام وجودم را در بر میگیرد که اگر تو نبودی... اگر تو نباشی... و نمیدانم اگر تو نبودی من امروز عشق را باید چگونه تعبیر میکردم...