دیروز یه اتفاق خوب افتاد که دقیقا سال ۸۳ هم این اتفاق افتاده بود اما متأسفانه نتونستم اون‌جوری که باید و شاید از اون اتفاق خوب استفاده کنم و امیدوارم این دفعه این طور نشه....

سال ۸۳ بود که توی کنکور سراسری قبول شدم و رتبه‌ تقریبا خوبی هم آورده بودم و با توجه به رتبم  می‌تونستم یه رشته مهندسی مثل شیمی یا صنایع توی یکی از شهرستان‌ها قبول شم اما مامان نذاشت و گفت الا و بلا یا تهران یا اطراف تهران...

و من هم اجبارا به یه رشته کاردانی با امید ادامه اون و رسیدن به مهندسی کامپیوتر اون هم گرایش سخت‌افزار تن دادم ولی بعد از اینکه با معدل خوب دوران کاردانی رو گذروندم و برای کارشناسی شرکت کردم و غیرانتفاعی بابل قبول شدم، باز هم مامان نزاشت و گفت اونقدر بخون تا تهران قبول شی...

از همون سال خودم رو با کار سرگرم کردم... چند ماهی خونه بودم ... می‌نوشتم برای جایی... و درس می‌دادم در جاهایی... کارهای متفرقه ... نقاشی می‌کردم... خوش بودم تا اینکه سال ۸۷ اومدم خبرگزاری و بعد هم همین‌جا موندگار شدم... گرچه اصلا از شغل‌های این طوری که مرتب باید هر روز راس ساعت بری و بیای خوشم نمی‌اومد و حس می‌کردم جلوی پیشرفتم رو می‌گیره...

حضورم در خبرگزاری باعث شد فراموش کنم درس خوندن رو ... بیشتر غرق کارم بودم تا یک سالی و بعد هم ازدواجم منو با کارهای جانبی دیگه، از اون هدف ادامه تحصیل دور‌تر کرد...

گذشت تا اینکه بالاخره احساس کردم که خجالت می‌کشم عنوان مدرک تحصیلیم رو به کسی بگم اما مشکلی که بود این بود که من با وجود این همه مشغله و کار چه طور می‌تونستم دوباره در رشته کامپیوتر ادامه تحصیل بدم اون هم با وجود سخت بودن این رشته و به همین خاطر تصمیم گرفتم در رشته‌ای ادامه تحصیل بدم که به کارم و فضای ذهنیم نزدیک‌تره که البته این خودش باعث می‌شه که مدرک فوق‌دیپلم کامپیوترم کنار گذاشته بشه و من از نو آغاز کردم...

این دفعه رشته جامعه‌شناسی و گرایش پژوهشگری اجتماعی رو انتخاب کردم و برای دومین بار در عمرم در آزمونی سراسری شرکت کردم... و این در شرایطی بود که لای هیچ‌کدوم از کتاب‌های مربوط به این رشته رو باز نکرده بودم... چون می‌خواستم در دانشگاه پیام‌نور درس بخونم باید دروس یه ترمش رو می‌خوندم و آزمون می‌دادم و من هم نخونده رفتم سر آزمون بزرگی که پر از استرس بود....

وقتی دیدم همه اطرافیانم در کلاسی که آزمون می‌دادیم دروس رو مطالعه کرده بودند و سر فرمول‌هایی دارن با هم بحث می‌کنن، حس کردم باز هم عقب موندم از زندگی و باز هم نتونستم از فرصتم استفاده کنم... اما با تمام حواسم شروع کردم به زدن تست‌ها و گرچه موضوع برام خیلی جدید و ناشناخته بود اما شروع کردم به تست زدن...

یادمه یکی از ‌خانوم‌هایی که داشت آزمون می‌داد یه پسر دانشجو داشت و یه نوه از دخترش... می‌گفت یه سالی کلاس رفته برای این آزمون... می‌گفت همسرش گفته باید اولویت اولش که تهرانه رو قبول شه... همسرش مغازه‌‌دار بود و دیپلم هم نداشت و این خانوم در سن چهل و چند سالگی قصد ادامه تحصیل داشت... چه انگیزه‌ای دارند بعضی‌ها...

و دختری که خیلی احساس می‌کرد همه درس‌ها رو از بر کرده مرتب آیه یأس می‌خوند که امسال کمتر ظرفیت دارن و برای تهران فقط کمتر از ۱۰۰ نفر می‌گیرن و از این حرفا و من در دلم گفتم تیریه در تاریکی و به دنبال گزینه بعدی و کنکور بعدی بودم برای ادامه تحصیل و به دانشگاه‌ علمی کاربردی و رشته خبرنگاری فکر می‌کردم  که خیلی هم دوست نداشتم برم ...

خلاصه اون روز من و آقای همسر با هم آزمون دادیم... اون در رشته مدیریت دولتی و من جامعه‌شناسی... آقای همسر ما هم با توجه به قابلیت‌های بسیار زیاد و قلم خوبی که در خبرنگاری و با‌لاخص نوشتن گزارش‌های فوق‌العاده داره، متأسفانه زمانی که دانشگاه می‌رفته، به دلائلی در سال دوم انصراف می‌ده از رشته‌اش و با فوق‌دیپلم وارد کار خبری می‌شه و اون هم همراه با من تصمیم گرفت ادامه تحصیل بده....

دیروز توسط یکی از دوستان با خبر شدم که نتایج دانشگاه پیام‌نور اعلام شده و با ترس و لرز رفتم چک کردم... اول خودم، جلوی اسمم نوشته شدم بود: قبول- جامعه‌شناسی (پژوهشگری اجتماعی) - مرکز تهران ...

و بعد از کلی ذوق سریع اسم آقای همسر رو چک کردم... قبول ـ مدیریت دولتی ـ مرکز دماوند...

و این بار فصلی دیگه از زندگی‌مون آغاز شد...

دیشب وقتی به این ۲۶ سال گذشته از عمرم فکر می‌کردم، فقط آه از نهادم بر خواست... حس می‌کنم خیلی دیر شده و من در ۲۶ سالگی تازه باید دوباره شروع کنم... اما این بار دیگه دست از تلاش بر نخواهم داشت... می‌دونم پیام‌نوره، می‌دونم تازه اول راهم، اما این راهیه که باید برم بالاخره... و اهداف زیادی دارم که باید با ادامه تحصیل به کمی از اون‌ها دست پیداکنم...

دیروز مطلع شدم که نغمه و نیوشای عزیزم هم ارشد قبول شدن... تبریک می‌گم دوستای گلم... دست ما رو هم بگیرید...