فرصت خداحافظی...
ماه رمضون داره عین برق و باد میگذره و من هیچی نفهمیدم... نه دعای شبانه و نه نماز شب، نه نیایشهای مخصوص این ماه... حتی به خاطره اوضاع بد جسمی، درست و حسابی روزه هم نتونستم بگیرم...
دیشب یه فیلمی میدیدم توی شبکه آی فیلم(پولی بابت تبلیغ دریافت نشده است هنوز)، به نام تنهایی، با بازی شهاب حسینی، انتهای فیلم یه جمله اومد که خیلی دلم گرفت:
تقدیم به همه پدران و مادرانی که فرصت خداحافظی با عزیزان خود را نداشتند...
و من چه قدر با این جمله دلم گرفت و پرواز کرد به سمت ۱۰ سال پیش، بهمنماه سال ۱۳۸۰، اون موقع من کلاس سوم دبیرستان بودم... خوب یادمه وقتی بابا رو شب آخر داشتن میبردن بیمارستان، هرگز به این فکر نمیکردم که هرگز بر نگرده و چون طاقت دیدن دردکشیدنش رو نداشتم، نرفتم برای خداحافظی...
نشستم سر کتاب ادبیات، داشتم یه شعر حفظ میکردم، همین طور اشکام میریخت و بیت به بیت شعر رو میخوندم... چند روزی بود به دلیل آنفلانزا مدرسه نرفته بودم... و شایدم این بیماری من که اون موقع خیلی هم طول کشید یه جور همدردی با بابا بود که هر روز و هر شب درد میکشید...
بیت به بیت شعر رو میخوندم اما توی قلبم غوغا بود... یه دلشوره، یه استرس، اشک میریختم، آخر اومدم کنار پنجره، چند نفر از فامیلا همراه بابا، داداش و مامان رفتن بیمارستان.... بابا که داشت از کوچه با کمک اونا میرفت بالا یه لحظه برگشت بالا رو نگاه کرد...
و این دردیه که هیچ وقت رهام نکرده، من هیچ وقت نتونستم آخرین لحظات بابای عزیزم رو کنارش باشم، حداقل برم پایین و ازش خداحافظی کنم، انگار نمیخواستم بابا رو که بزرگترین مرد زندگیم بود، توی اون حال ببینم و به خودم میگفتم وقتی از بیمارستان برگشت دیگه از کنارش تکون نمیخورم...
اما اون دیگه هیچ وقت بر نگشت...
و من صبح روز ۸ بهمنماه، یعنی دو روز بعد بابا رو لای کفن سفیدرنگی دیدم که آروم و سرد خوابیده بود... این تنها نگاه آخریه که از بابا به یاد دارم... ۱۰ سال گذشته، من امروز یک زن، یک همسر، یک خبرنگار، یک نقاش و ... شدم. من دیگه دختر کوچولوی بابا نیستم اما مثل یه دختر کوچولو همیشه دست نوازش بابا رو توی آرزوهام ترسیم میکنم، حس میکنم و زیر دست گرم و مهربونش آروم میگیرم...
بابا هیچ وقت فرصت خداحافظی با من رو نداشت و شایدم من این فرصت رو ازش گرفتم، همون شب لعنتی که سرمای زمستون، گرمی خونهمون رو برای همیشه با خودش برد...