دامنه علاقه به دیگران...
دیروز توی مترو حس کردم چه قدر دامنه آدمهایی که میتونن از نظرم دوست داشتنی باشند در نظرم کم شده ... این رو زمانی فهمیدم که وقتی به هر کسی نگاه میکردم حسهای مختلف که اکثرا حسهای خوبی نیست بهم دست میداد... مثلا خانومی رو دیدم که به زور خودشو چپوند توی جمعیت ... یه دختره دستش رو به میله گرفته بود... این خانوم دست اون دختره رو چنان محکم زد کنار که من دردم گرفت...
بعد اومد تووو... و جالبتر اینجاست که ایستگاه بعد که یه خانوم تقریبا مسن میخواست سوار بشه، این خانوم پر زور با اینکه جا داشت تا جلوتر بره جلوی درو گرفت و گفت جا نیست، وایسا با قطار بعدی بیا... منم که حسابی حرصم گرفته بود در یک حرکت انتحاری پریدم جلو و دستشو کنار زدوم و اون خانوم مسنه رو کشیدم تووو... بعد با یه چشمقرهای نگاهش کردم و اونم پر رو تر از من، زل زل توی چشمای من نگاه کرد... در اون لحظه فقط به این فکر میکردم که چه شخصیت منفوری داره و چیجوری همسر این زن حدودا ۳۰ ساله و یا بیشتر میتونه به این زن عشق بورزه... البته میگن علف باید به دهن بزی شیرین باشه... ولی واقعا این زن شخصیت وحشتناکی داشت و من مرتب داشتم به خاطره حرکات وحشتناکش با اطرافیان حرص میخوردم...
وقتی قطار خلوتتر شد و من نشستم این خانومه متأسفانه روبه روی من نشست و من متأسفانه باز هم چشمم به حرکات سرشار از کینه و نفرت این آدم به اطرافیان بودم... بعد با خودم فکر کردم که من چه قدر نسبت به آدمای دور و اطرافم عشق میورزم و چه قدر آدمای دور و برم رو میتونم دوست داشته باشم حداقل در نگاه اول...
متأسفانه با یه نگاه کلی به دور و برم متوجه شدم آدمای خیلی کمی هستند اونهایی که در نظر ابتدایی من میتونم دوستشون داشته باشم... چه قدر آدما عوض شدن... یا نه بهتره بگم چه قدر من و دیدم به اطرافیان عوض شده که دیگه نمیتونم به همه عشق بورزم... شاید این به خاطره بزرگ شدنه یا شاید سنگتر شدنه...
دیروز توی مترو تمام لحظات سعی کردم که نگاهم روی زمین بمونه تا بیشتر در مورد آدما قضاوت نکنم... این روزها خیلی کم پیش میاد که آدما به هم رحم کنن... مثلا من با اون همه باری که دستم بود یعنی کیفم و یه کیسه شیرینی کیشمیشی که برای افطار خریده بودم تا ببرم خونه مامانم، داشتم واقعا از حال میرفتم ... واقعا دیگه رمقی برام نمونده بود و توی این شرایط وقتی یه صندلی خالی شد تا بشینم یه دختری که پشتش به من بود منو هل داد و زد کنار و نشست روی صندلی...
بعد که نگاهش کردم یه پشت چشم نازک کرد و یه ایشی گفت و رو به بقلیش گفت: این مملکته ما رو این آخوندا و چادریها چاپیدن و من داشتم به این فکر میکردم که الان کی کیو هل داد؟
خلاصه دامنه علاقه و مهر به اطرافیان هر چی بیشتر در جامعه زندگی میکنی انگار کمرنگ تر و کمرنگ تر میشه...