هشت سامورایی در قزوین...
امروز در وبلاگ سمیه عزیزم یه مطلبی خوندم که دلم پر کشید به سمت روزهای دانشگاه و سالهای هر چند کم اما پر از خاطره دانشگاه...
خوب یادمه اولین روزی که با مامان و داداشم رفتم میدون ونک تا سوار سرویس بشم آخه میترسیدم تنهایی ساعت ۵ صبح برم میدون ونک ... چه قدر حس بدی داشتم... تا حالا این همه از خونهمون دور نشده بودم ... دانشگاه ما قزوین بود و خانواده هم مخالف گرفتن خوابگاه و به همین خاطر من مجبور بودم چهار روز در هفته صبح ساعت ۵ از خونه خارج بشم و شب ساعت ۱۱ شب برگردم و چه ستمی بود وقتی که ۴ روز پشت سر هم باید میرفتم دانشگاه...
خاطرات اون روزها برام خیلی شیرینه... اولینهای زندگی من در دوران دانشگاه رقم خورد... اولین برخورد با پسرها و دیدن پررویی و شیطنتهای اعصابخورد کن برخی از اونها ... اولین مسافرت بدون خانواده... اولین تفریحات با دوستان... اولین شبهایی که در خیابانهای تهران به دنبال یه تاکسی دربست میگشتم ....اولین باری که در شهر خودم گم شدم ... اولین باری که از تنهایی و تاریکی شبهای زمستان گریه کردم توی اتوبان ... اولین باری که از نزدیک شاهد پارتیهای مختلط در سرویس بودم و اولینهای دیگری که بد یا خوب در اون دوران تجربه کردم و بزرگ میشدم ....
دانشگاه کوچیک و دوستداشتنی ما با اون سلف همیشه شلوغ و پلوغی که بوی سوسیس سرخ کرده میداد... دلم هوای همه اون روزها رو کرد ... یک هفته پس از شروع دانشگاه دوستان خوبی پیدا کردم که این یکی از لطفهای بزرگ خدا بود... توی شرایطی که بدحجابی و فساد و رابطههای وحشتناک بین پسرها و دخترها در دانشگاه ما بیداد میکرد، آخه دانشگاه ما مصداق واقعی یک هتل بود... یعنی حجاب دخترها و وضعیت ناجور پسرها اصلا شبیه به یک دانشجو نبود... دخترهایی که گاهی توی سلف سیگار میکشیدند... من و عدهای از دختران هم عقیده من که معروف بودیم به گروه ۸ سامورایی، یک گروه گرم و صمیمی شدیم با هم ... یک گروه خوب و همیشه صمیمی... گرچه در راه بازگشت در سرویس شاهد صحنههای وحشتناکی بودیم که اون موقع برای ما دختران ۱۸ ساله کمی آزاردهنده بود، اما ما فضای گرم و صمیمی برای خودمون ایجاد کردیم...
چیزی نگذشت که پسرهای دانشگاه در صدد راه یافتن به این گروه بر اومدند... خیلی هم تلاش کردند... از پیشنهاد دوستی گرفته تا ازدواج به هر کدوم از ما ... از تعریف و تمجیدهایی که مثلا شما خانمترین دخترهای این دانشگاه هستید تا فحش و ناسزا و دعوا و... اما هرگز در گروه ما پسری راه نیافت...
باغهای بادام و پسته پشت دانشگاه که همیشه در تایمهای بیکاری یا نبود استاد و یا دو در کردن کلاسها در اون باغهای زیبا میگشتیم، شعر میخوندیم... از همسران آیندمون صحبت میکردیم.... گاهی هم برخی از این دوستان از عشقهای پنهانی خود به پسری در فامیل، همسایگی و ... با صورتهای سرخ و چشمهای عاشق و منتظر صحبت میکردند و ما چه قدر همینها رو دست مینداختیم و میخندیدیم...
اون روزهایی که برای من عشق فقط در شعرها تعبیر میشد و همین... و برای منی که هرگز به عشق و عاشقی نیاندیشیده بودم و ازدواج همچون قلهای که هرگز میل به فتح کردنش نداشتم، بود، بروز خواستگار از میان همکلاسیها، مسخرهترین و عجیبترین اتفاق زندگیم بود...
هنوز یادمه که بعد از گفتن این مطلب در خانه و به مامان، چشمهای گرد شده مامان، منو پشیمون کردم از گفتن این مطلب و فقط گفت: چه دوره و زمونهای شده، دختره هنوز بچه است اون وقت میگه برام خواستگار پیدا شده... و من فقط خندیدم و گفتم: خوب به من چه؟ خودش اومد و گفت... و سکوت....
هنوز یادمه اشکهای اون پسره ۲۰ ساله رو که فقط دو سال از من بزرگتر بود.... جلوی سرویسها جلومو گرفت و خواست که صحبت کنه باهام و من خودمو لابهلای دوستام پنهون کردم و گفتم میخوام برم... و هاجر دوست عزیزم رو فرستادم تا بهش بفهمونه که نمیخوام دیگه مزاحمم بشه...
هنوز یادمه چشمهای پر از اشک هاجر رو که میگفت: فلانی اشک ریخته و گفته که هرگز نمیتونه منو فراموش کنه واز این حرفای مسخره و بچهگانه دوران دانشگاه...
و سال دوم دانشگاه همون پسره نجیب و آروم دانشگاه ما، با بیش از چند دختر به صورت همزمان دوستی کرد و .... و آخر هم نفهمیدیم که چی شد که از دانشگاه اخراج شد...
دانشگاه کوچیک ما در قزوین سرشار از خاطرات تلخ و شیرینی بود که هنوز توی ذهنم پرواز میکنه و گروه هشت سامورایی هنوز پابرجاست، از این گروه هشت نفره ۴ نفر متأهل شدند و باقی یا درس میخونند و یا کار میکنند... و همه هنوز خوشحالیم و هر وقت دور هم جمع میشیم، صدای خندههامون فضا رو پر کنه به یاد اون روزها و اون حسهای بچهگانه و شیرین...
دوران دانشگاه جزء بهترین دورانهای زندگی من بود...