نمایشگاه قرآن و آغاز ما...
صدای همهمه نمایشگاه قرآن یه کم گیجم کرده... مخصوصا با توجه به اینکه اولین باریه که دارم میام اینجا... برای من شیفت نزاشتن اما دلم میخواست مییومدم و غرفه خبرگزاریمونو رو از نزدیک ببینم ....
آقای ... رو توی پلهها میبینم از پشت سر... با خانمش اومده... دبیر یکی از سرویسهاست... منم که جای غرفه رو بلند نیستم پشت سرش راه میافتم و میرم تا به غرفه برسم... اینجا خیلی بزرگه و در هم و برهمه و منم نمیدونم دقیقا کجا باید برم... !!!!
یه کم استرس دارم... آخه این اولین باریه که در محیط کارم روسری سرم کردم ... میترسم یه گیری بهم بدن ... میرسم به غرفه... سلام میکنم به همه و میشینم سر یه سیستم... یه کم خودمو مشغول میکنم که صدای سلام یه نفر رو شنیدم که برام آشنا بود... سرمو که بلند کردم چشم تو چشم شدیم و اون یه نفر از خوشحالی دوباره به من سلام کرد و احوال پرسی و از وجناتش شادی و خوشحالی سر ریز شد...
و من باز هم حرص خوردم از اینکه بازم جلوی جمع تابلو بازی درآورد!!!! بلند شدم و رفتم سمت غرفهها و بخش نهادها و مؤسسات،... میخواستم چند تا مصاحبه بگیرم و چند تا حوزه جدید جذب کنم...
وسط غرفهها بودم که دوباره همون صدای آشنا رو شنیدم... خانم----- ؟ برگشتم و از تعجب خشکم زد ... چه طوری بین اون همه غرفه پیدام کرده بود...
گفتم: بفرمائید... گفت: یه کاری باهاتون داشتم... گفتم: الان؟ و باز هم گفت: نه ... جلوی در غرفه خبرگزاری منتظرتون میمونم... گفتم : باشه، کارم تموم بشه میام...
رفتم دم غرفه.... یه حسی بهم میگفت میخوادهمون چیزی رو بگه که یه ساله دیگران دارن از طرف اون بهم میگن... رفتم دم غرفه، ایستاده بود... گفتم: بفرمائید... من من کرد و این دست و اون دست و من با خودم عهد کردم اگ بخواد همونی رو بگه که فکر میکنم هر چی از دهنم در بیاد بهش میگم... پسره-----
گفت: راستش میخواستم چند تا پیشنهاد بهتون بدم در رابطه با کار جدیدی که توی خبرگزاری در گیرش شدین... من این طوری نگاه کرد
منم دلم سوخت و گفتم: ممنون ... و پایان .
اون روز یکی از دوستانم اومد نمایشگاه و من بعد از اون قضیه رفتم و بعد هم با فاطمه افطاری خوردیم و بعد هم رفتم خونه و دیگه نرفتم غرفه خبرگزاری...
دفعه بعدی که رفتم نمایشگاه، همان سال:
گفت: من یه لیستی از سوالاتی که ازتون دارم حاضر کردم و بعد کیفشو باز کرد و یه طومار در آورد...
من:
گفت: شما چی؟ سوالی ندارید؟
گفتم: شما بپرسید من هر چیزی که یادم اومد ازتون میپرسم...
اون:
لحظه افطار توی حیاط مصلی، لحظات شیرین و پر خاطرهای بود برای هر دومون
اون: افطار چی میل دارید بخرم؟
من: ممنون زحمت نکشید... راستش من فقط تشنهمه، فقط دلم نوشیدنی میخواد
و بعد از ۵ دقیقه میز افطار ما متشکل از ۵ عدد دلستر و ۴ عدد چای و قند و شکلات چیده شد...
و من :
تا من باشم تا دیگه خجالت نکشممم...
نمایشگاه قرآن، سال ۱۳۹۰:
و باز هم در حیاط مصلی قدم زدیم به یاد ماه رمضان ۲ سال پیش... باز هم به یاد اون دلسترها خندیدیم... به یاد اون طومار ... به یاد اون همه حس خجالت و شرم... به یاد اون همه نگاههای پر از عشق و خجلت و شیطنتهای بی پایان من...
امسال که رفتم نمایشگاه همه اون خاطرات برام دوباره زنده شد و فکر میکنم به همین خاطره که نمایشگاه قران رو خیلییییییییی دوست دارم...