شب گذشته اولین شبی بود که افطار مهمانی بودیم ... منزل مادر عزیز تر از جانم...

دیشب وقتی به صورت مامان نگاه می‌کردم خیلی دلم یه طورایی شد ... مامانم چه قدر شکسته شده... من، دختر کوچولوی مامان حالا شدم مهمون اون خونه... و چه قدر حس خاصی به آدم می‌ده...

مامانم عینک به چشمش می‌زنه ... و پاهاش درد می‌کنه... می‌خواد بلند شه دستشو ب پاهاش می‌گیره ...

یه هو ذهنم پر کشید روی گذشته‌ها... من بچه مدرسه‌ای بودم، دبستانی شاید، اون موقع تازه آیفون گرفته بودیم ... مامان طبقه دوم آشپزی می‌کرد و من که از مدرسه می‌اومدم از سر کوچه می‌دویدم ... صدای پاهام توی کوچه می‌پیچید... می‌رسیدم دم در مامان بدو بدو از پله‌ها می‌اومد پایین و درو باز می‌کرد ....

از آیفون باز نمی‌کرد درو ... دوست داشت خودش درو باز کنه... درو که باز می‌کرد می‌نشست روی پله و کیفمو می‌گرفت و مقنعه سفیدمو در می‌آورد... صورتمو می‌بوسید و هزار تا قروبن صدقه‌ام می‌رفت و منو می‌برد بالا...

دلم پر کشید برای اون روزای مامان... این روزا دیگه مامان پیر شده، مهربونیاش فرق کرده... سنگین‌تر برخورد می‌کنه... انگار من مهمونم... چه قدر چهره‌ مامان جوون و خوشکلم عوض شده ....

امشبم افطار مهمونیم ... منزل مادر همسر جان... و فردا هم در نمایشگاه خواهیم بود، افطار... و پنجشنبه هم منزل خواهر جان... و شاید جمعه اولین شبی باشد که افطار در خانه خودمان، اولین افطار را تجربه خواهیم کرد... انشا‌الله

دوستان در این روزها و شب‌ها ... هنگام افطار و سحر دعایمان کنید!