سفرنامه ماه عسل ... اردبیل و کبابهای تپل...
روزها زندگی متأهلی داره آروم آروم و خوب و پر از آرامش میگذره.... اون قدر از خونهداری و بودن توی خونه نقلی خودمون راضی و خوشحالم که حتی دوست ندارم برم مهمونی...
و اون قدر زندگی آروم و تمیز و منظممون رو دوست دارم که هر روز لحظهشماری میکنم زودتر کارم تموم بشه و برم سر خونه ... الحمدالله گرچه در دوران قبل از ازدواج خیلی اهل کار خونه و آشپزی نبودم، اما الان و این روزها با آشپزی مشکلی ندارم....
یه کم سخته که تازه ساعت ۸ شب شروع کنی به شام درست کردن و البته غذایی که فرداش هم به عنوان نهار برای دو نفر ببری و نباید خیلی هم حاضری باشه... البته من توی این مدت هر شب غذامو پختم و هیچ روزی هم غذای بیرون رو نخوردیم و این یعنی یه موفقیت بزرگ...
و باید به این مطلب هم اذعان کرد که آقای همسر بسیار در کارها کمک میکنه و این خودش خیلی خیلی خیلی مهمه... حتی در هفته گذشته هم شبی را به مهمانداری از برخی از اقوام آقای همسر گذراندیم که من در عرض چند ساعت با تهیه سفرهای رنگین، همه را مبهوت کردم...
***************
از روز شنبه که به سرکار برگشتم تصمیم گرفتم چند سطری در رابطه با ماه عسلمون بنویسم که امروز تازه کمی فرصتش رو پیدا کردم و خوووب میدونم اگر این کار رو نکنم به زودی همه خاطرات از ذهنم پر خواهد کشید و من چیزی به یاد نخواهم آورد.
سفر ماه عسل ما به اردبیل، سفر شیرین، کوتاه و به یاد موندنی بود و ما از همون اولین لحظات در فرودگاه، سعی کردیم لحظه لحظههای این سفر خوب رو به صورت فیلم ثبت کنیم.
روز چهارشنبه ساعت ۱۵ پرواز داشتیم و ساعت ۱۸ در هتل ویلایی کوثر، که در مجاورت شورابیل واقع شده، مستقر شدیم. هتل زیبایی بود مخصوصا نوع ساختموناش که ویلایی بود و جلوی در هر ویلا یه باغ میوه از درختهای آلبالو و سیب داشت.
ابتدای رستوران مجموعه بزرگ نوشته بود خوش گلیب سوز و بعد وارد محوطه میشدیم. نزدیکی و مجاورتش به شورابیل گرچه از شهر خارج بود، اما زیبایی خاصی مخصوصا شبا داشت.
شورابیل دریاچهای بزرگه که به دلیل آب شور و نمکدارش بهش میگن شورابیل و حلقه دورش هم ۸ کیلو متره و عمق دریاچه هم در عمیق ترین قسمت، ۱۰ متره .... یکی از ویژگیهای این دریاچه اینه که با وجود آب شوری که داره زمستونا یخ میزنه و این خیلی جالبناکه....
ما روز اول رو فقط خوابیدیم چون هنوز خستگی مراسم روز گذشته و روز گذشتهاش توی تنمون بود... روز دوم از صبح رفتیم آستارا... آستارا در ۷۰ کیلومتریه اردبیله و در استان گیلانه و به همین خاطر هوای آستارا بر خلاف اردبیل به شدت گرمه... اول رفتیم کنار دریا و من چه قدر شاد شدم که در سفر ماه عسل هم کنار دریا بودن رو تجربه کردیم...
سوار قایق موتوری شدیم و تا مرز آذربایجان که با یه پرچم وسط دریا مشخص میشه، رفتیم. توی قایق کلی جیغ زدیم و خندیدم و خیلی خوش گذشت و بعد رفتیم سمت بازارهای آستارا و یه عالمه بیشتر خوش گذشت... چون یه عالمه خرید کردیم...
در راه هم گردنه حیران رو دیدم ... واقعا زیبا بود اما برای من یادآوره طبیعته شمال بود... یعنی چیز بیشتری از جنگلهای دو هزار تنکابن نداشت...
بعدازظهر همون رو رفتیم سرعین و استخرهای آب گرم سبلان... شنا توی آب گرم هم خیلی دلچسب بود... و شام هم در رستورانی در سرعین بودیم و خلاصه از بس ما توی این رستورانا کبابهای چرب و چیل خوردیم، نقرص گرفتیم... کبابهای اردبیل هم همشون تپل...
روز جمعه صبح رفتیم بقعه شیخ صفی که جدیدا هم در آثار ملی در یونسکو ثبت شد و بعد از اونم رفتیم موزه ایرانشناسی و مردمشناسی که خیلی مسخره بود... کمی در شهر چرخیدیم و سوقاتی خریدیم و یه چراغ خوشکل نفتی و سنتی هم خریدیم برای خونهمون... بعد هم رفتیم فندقلو که بیرونه شهره ... فندقلو یه منطقه در اطراف اردبیله که از جنگلهای فندق و تپههای زردرنگ پوشیده از گندم پوشیده شده و کلا طبیعته چشمنوازی داره اما متأسفانه در این منطقه بزرگ توریستی ما حتی یه رستوانم پیدا نکردیم و به همین دلیل زود برگشتیم چون خیلی گرسنه بودیم...
نهار رو در یکی از رستورانهای اطراف شورابیل گذروندیم و بعد هم حرکت کردیم به سمت دیگه شورابیل و مجموعه هتلهای ویلایی کوثر...
شب رو برای شام رفتیم رستوران سنتی شاه عباسی و سفرهخانه سنتی عباسی هم زیبا بود و هم فضای خیلی آروم و دلچسبی داشت و انصافا غذای خوبی هم داشت... با دوغ محلی و ...
شنبه صبح رفتیم سمت دیگه دریاچه شورابیل و قصد داشتیم قایق پدالی بگیریم اما اون روز که آخرین روز اقامت ما در اردبیل بود از شانسمون هوا بادی بود و قایقها رو تعطیل کرده بودند... ما هم نشستم کنار دریاچه و کلی قدم زدیم و توی کافیشاپی که تقریبا روی آب درست کرده بودند، بستنی خوردیم و بعد کم کم حاضر شدیم برای رفتن به هتل و آماده شدن و رفتن به فرودگاه...
ساعت ۱۴:۴۵ پرواز داشتیم به سمت تهران و چه پرواز بدی هم بود... پر از ترس و استرس و هر آن فکر میکردم آخرین لحظه زندگیمه ... خدا رحم کرد واقعا چون هوا خراب بود و هواپیما هم پر از تکون پرواز میکرد...
خلاصه بعد از بازگشت به تهران هم دو روز به جمع و جور کردن آثار عروسی و مرتب کردن خونه گذشت و چند مهمونی پاگشا و یک روز هم رفتیم فیلم اینجا بدون من رو دیدیم... فیلم فوقالعادهای بود مخصوصا صحنهپردازیها، خیلی صحنههای نابی داشت... پیشنهاد میکنم حتما برید و ببینید...
و از روز شنبه هم که زندگی کارمندی متأهلی رو دارم تجربه میکنم... ولی از وقتی که رفتم سر خونهمون آرامش زندگیم خیلی بیشتر شده ... و به همین خاطر به همه دوستان مجرد توصیه میکنم دوران نامزدی طولانی نداشته باشید...
البته دوستان توجه داشته باشند با شرایط امروز جامعه ما، و قطعالرجال با نامزدی حدودا تا ۵ سال هم موافقت کنید و به خاطره موضوعی به این کوچکی شانس به این بزرگی رو از دست ندید...
زنان بدون مردان رو در وبلاگ الی حتما بخونید... جالبناکه و کلی هم میخندید...