روزی نو و روزگاری جدید...
من برگشتم بعد از یک غیبت طولانی و با کوله باری حرف و خاطره که نمیدونم از کجا شروع کنم...
روز دوشنبه ۲۰ تیرماه:
دارم میرم آرایشگاه ساعت ۱۰ صبح برای آمادگی مقدماتی برای مراسم فردا شب، وقت دارم ... برای لایت موهام و ... تنها اومدم آرایشگاه چون محمد از صبح رفته دنبال کارها ... رفته قفل آپارتمان و قفل گارد و این کارها رو انجام بده و بعدشم گفته میاد دنبالم... دل توی دلم نیست ... میخوام ببینم زودتر لایت موهام چه شکلی میشه ... از خونه ما تا آرایشگاه ۲ ساعت طول کشید تا رسیدم ... مردم از خستگی... امشبم مراسم حنابندونه ... کی برسم خونه و آماده شم؟...
طرفای ظهر از آرایشگاه اومدم بیرون با کلی غصه ... زنگ زدم به محمد و گفتم دارم میرم یه آرایشگاه دیگه برای کاری... تو راه گریه میکردم آخه موهامو نتونستم لایت کنم و فقط یه دست رنگ کرد... و من همش به این فکر میکردم که زشت ترین عروس دنیا خواهم شد...
از آرایشگاه دوم که اومدم بیرون محمد جلوی در بود ... با یه عالمه انرژی مثبت و رفتیم با هم جوجه خوردیم و بعد راهی خونه شدیم ... و این انرژی مثبت محمد به شدت در من هم تأثیرگذار بود... خلاصه از حالت دپرسی درومدم و رفتیم خونه تا من برای مراسم شب حاضر بشم... و محمد هم رفت ...
دوشنبه شب ساعت 21:30:
مراسم حنابندون شروع شده و من واقعا اون طور که میخواستم شده بودم... زیبا و دخترونه ... با یه لباس صورتی دامن پفی... با دسته گل صورتی و یه گل صورتی که روی موهام... زیبا شده بودم ...
حس شب نامزدیم رو داشتم ... مثل همون روز خانواده همسر با یه عالمه طبقههای تزئین شده اومدند... پایکوبی و رقص و بعد محمد اومد بالا ... با دیدن من مثل اولین باری که منو در مراسم نامزدی دیده بود ذوق زده شده بود و به من زل زده بود و این برای همه کسایی که در مراسم بودند هم خنده دار بود و هم سوژهای برای پچپچ کردن...
دوشنبه ساعت 3 بامداد:
مراسم ساعت حدودا یک و نیم بامداد تموم شد و من و محمد به کمک دیگران مشغول تعریف کردن در رابطه با مراسم و بگو بخند و بودیم... مهمونا رفته بودند ... همه چیز خوب برگزار شده بود و من در انتظار فردا، نگران و مضطرب بودم...
فردا روز بزرگی خواهد بود برای من و محمد... روز مهمی در زندگیمون که با تمام وجود آرزو میکنم این مراسم خوب برگزار بشه ... وقتی داشتم چشمامو میبستم فقط از خدا خواستم کمکمون کنه که زندگی خوبی داشته باشیم...
**************
سه شنبه 21 تیرماه ساعت 6 صبح:
به زور از خواب بیدار شدم، خیلی خستهام، محمد حاضر شد و من هم لباس عروسم رو برداشتم و باقی وسایلم رو... به آزانس زنگ زدم... بقیه خوابن... همیشه فکر میکردم صبح روز عروسی از زیر قرآن ردم کنند و با اسپند و با کلی بدرقه از خونه برم بیرون... اما همه خوابن ... من و محمد یواش و بیصدا طوری که مزاحم خواب بقیه نشیم از خونه زدیم بیرون... محمد 1000 تومن صدقه دور سرم چرخوند و انداخت توی صندوق...
خدایا به امید تو ....
سوار آژانس شدم، محمد بهارستان پیاده شد تا بره و ماشین رو بگیره ... من تنها رفتم آرایشگاه... وقتی رسیدم هنوز ساعت 8 نشده بود و من جلوی در آرایشگاه روی پله نشستم... با ساک لباس عروس دستم و چشمایی که از فرط خستگی به زور باز میموندند... هنوز صبحانه نخوردم... یه پلاستیک پر از خوراکی و شیر و شیرکاکائو و سه تا نوشابه انرژی زا و یه عالمه کاکائو... اما میل خوردن هیچ چیزی رو ندارم... ساعت 5 دقیقه به هشته که اون دختره که دیروز هم باهام دوست شده بود اومد...
فائزه شینیون کاره و قراره موهامو اون درست کنه... صورت خندان و توپولش یکم بهم روحیه میده و میریم تووو... تا میریم توی سالن، کار روی موهام رو شروع میکنه... کنارهها رو فر میکنه و بالای موهام مدل فرهیه و کار موهام ساعت 10 تموم میشه ... میشینم منتظر الهام که میک آپم با اونه و کارهای نهایی ... یه کم استرس دارم...
ساعت 12:
الهام کارش تموم شد ... اومدم جلوی آینه .... وای خیلی زیبا شدم و همین باعث شد با یه اعتماد به نفسی روی موهام و تجم نظر بدم... مدل موهام اسکارلت... فرقم از وسط باز میشه .... با یه تاج فرهی... خیلی زیبا شدم ... لباسم رو با کمک زهره دوستم میپوشم... حالا آماده آمادهام...
وقتی وارد سالن آرایش شدم همه دست زدند برام... یه خانومی قل هوالله میخونه برام... با لباس عروس یه حس فوقالعاده دارم... مثل ملکهها شدم... خیلی زیبا...
منتظر دامادیم ... گفت 10 دقیقه دیگه میرسه ... حتما محمد خیلی استرس داره که یه کم دیر شده ... ساعت 12:30 شده ... یکی از خانوما میگه شبیه اون عروسی شدم که عکسش روی شومیه است ... با لباسم آروم آروم میرم سمت شومینه .... عکسو میبینم و میام این طرف ... یه دفعه یکی از خانوما میگه وای لباست...
لباسم رو که دیدم قلبم داشت از حرکت میایستاد... یه طرف لباسم کاملا سیاه شده بود و همه میدویدند تا یه کاری بکنن... یه صندلی آوردند و من نشستم و اصلا نمیتونستم به لباسم نگاه کنم... مسئول سالن یه پارچه و آب و کمی مایع ظرفشویی آورد و شروع کردند به پاک کردن و من مرتب میگفتم که میدونم پاک نمیشه .... اشک توی چشمام جمع شده بود و خیلی خودمو نگه داشته بودم تا گریه نکنم...
اما با کمال تعجب همه سیاهیها پاک شد و لباسم تمیزه تمیز شد...
ساعت 12:40:
داماد رسید و فیلمبرداری شروع شد ... رفتیم آتلیه ... یه عالمه عکس... رفتیم باغ الهیه... یه عالمه فیلم و عکس... در تمام مسیر همه ماشینا برامون بوغ میزدند... خیلی خوشحالم... هم من و هم محمد.... شیشهها بالاست و صدای آهنگ بلنده... نازنین ناز نکن ... منم با صدای بلند میخونم و بلند بلند با محمد میخندیم....
ساعات خوبیه و من خوب میدونم بهترین روز زندگیم داره کمکم میگذره... و این ساعات دیگه تکرار نمیشه...
ادامه دارد...