این آخرین پست من در دوران پیش از ازدواجه... نمی‌شه بگم مجردی چون خیلی وقته متأهلم... این آخرین پستم قبل از مراسم و دو روز دیگه فصل جدید از زندگیم آغاز می‌شه ...

از روزی که شمارش معکوس رو شروع کردم دوستان رو خسته کردم با مطالب تکراریم از جمله خسته شدم، کارها زیاده، وقتم کمه و مطالبی از این دست... قرار نبود از روز اول این وبلاگ این طور دفترچه خاطرات بشه اما برای منی که فرصت ثبت کردن این خاطرات رو در دفترچه‌ای نداشتم اینجا شد دفترچه خاطرات من... و لذت می‌بردم از ثبت کردن تمام لحظاتم...

در این مدت من یک وبلاگم رو به خاطر نظرات مغرضانه برخی بستم و خواب ستاره رو ترک کردم و به سمت درخشش ستاره روی آوردم... درخشش ستاره هم توسط برخی از دوستان مورد بی احترامی و نظراتی بد و خشن و پر از حسادت قرار گرفت که بماند... باید گذاشت و گذشت... ما که فراموش کردیم ...

خلاصه اینکه این وبلاگ رو خیلی دوست دارم... گرچه تعداد مخاطبانم زیاد نیستند اما همه برایم دوست داشتنی و قابل لمس اند.... همه دوستان در این عالم مجازی، از ته دل روزهای سخت و شیرین این مدت همراهیم کردند... روزهای خریدم و اکثر نوشته‌های من حول محور روزهای نامزدی رقم خورد ...

از این به بعد و از پست بعد از پست جهاز برون که متشکل زا عکس‌هایی از آپارتمان ۲۸، خواهد بود روزهای زندگی من رقم خواهد خورد... روزهای آغاز زندگی مشترک من و محمد، فراز و نشیب‌‌ها و قصه‌های واقعی از یک زندگی واقعی ...

بعد از بازگشتم وبلاگ داستان‌های ستاره رو جدی‌تر خواهم ساخت... جدی‌تر خواهم نوشت ... و سعی خواهم کرد جدی‌تر هنرمند باشم... هنری که بهم همشه حس آرامش می‌ده...

از این بعد و از روز ۲۲ تیرماه سال ۱۳۹۰ زندگی روی جدی‌تری از خودش به ما نشان خواهد داد... ما یعنی من و محمد هم باید جدی‌تر روی زندگی‌مون برنامه ریزی کنیم... باید طوری آغاز کنیم که هرگز پشیمون نشیم از این آغاز و هرگز به پایانش نیندیشیم...

از این بعد باید قدم‌هامون رو محکم‌تر برداریم... باید نگاهمون بزرگتر بشه ... باید کلاممون پخته تر و نگاهمون به زندگی عمیق‌تر بشه... ما زنده‌ایم تا زندگی کنیم و باید برای لحظاتمون برنامه داشته باشیم... باید عیب‌ها و نواقص همدیگرو خوب ببینیم و اصلاح کنیم... باید حرف بزنیم... باید قدم بزنیم... حس می‌کنم خیلی کار برای زندگی جدید دارم...

از این به بعد شاید نوع نگاهم و نوشته‌هام هم عوض بشه... مشکلاتم عوض بشه... شادیام عوض بشه... زاویه دیدم عوض بشه...

و در آخر ممنون از همه دوستان به خاطر دعای خیرتون ... ما روز ۲۲ تا ۲۵ در اردبیل خواهیم بود برای ماه عسل و برای بعدش هنوز برنامه‌ای نریختیم... دعامون کنید باز هم ...

در ضمن دیروز بالاخره کت و شلوار و پیرهن و دیگر مخلفات لباس دوماد رو خریدیم... و امروز آخرین کار از کارهای عروسی‌مون رو انجام می‌دیم... یعنی خرید کفش... و تمام

و من نفس راحتی می‌کشم... کاشکی دوشنبه هم مراسم حنابندان نبود و کاملا رها می‌تونستم عروس بشم... بدون خستگی شب حنابندون... اما حیف که این رسم و رسومات داغونمون کرده...

من و محمد در اردبیل می‌خوایم بی دغدغه چند روزی رو فقط در مورد خودمون حرف بزنیم... فقط و فقط در مورد زندگی مشترک، احساسات، آینده و برنامه‌هامون... و می‌خوایم نفسی عمیق بکشیم ...

از خدا می‌خوام اول برای همه عروس و دوماد‌ها، خیر و خوشی در انتظار باشه و بعد هم برای ما...

در پست بعدی به آپارتمان ۲۸ تشریف بیارید...

باز هم محتاج دعای خیر همه دوستان خوبم هستم...

خداحافظ...