همه چیز داره آروم اما کند پیش میره... 5 روز دیگه...
۵ روز دیگه مونده تا ۲۱ تیرماه... و همه چیز کمکم داره رو به راه میشه... دیروز همه وقت من و آقای همسر صرف خریدن یه قاب بزرگ و ان یکاد شد که قراره توی پذیرایی نصب بشه... تمام پاساژ مهستان و مغازههای پیرامون اونجا و کارگر جنوبی و انقلاب رو زیر و رو کردیم و در انتها یه تابلوی بزرگ خریدیم که با خط نستعلیق این آیه رو نوشته بود که متن و زمینه زیرش طرح زیرخاکی و سنتی داره که خیلی زیبا و خاصه... اما به دلیل حمل این قاب بزرگ و خستگی بیش از حد دیگه به سراغ خرید صندلیها و پرده تراس نرفتیم...
رفتیم قاب رو گذاشتیم خونه و خسته و کوفته برگشتیم خونه مامان... خلاصه که امروزم قرار بود زودتر بریم تا به کارامون برسیم که نشد و حالا منتظرم ساعت ۴ بشه تا فرار کنم از اینجا و زودتر به کارام برسم...
امروز باید بریم صندلیها و پرده تراس رو بگیریم و بعد هم بریم خونه برای وصل مهتابی و لوستر جلوی در و کارهای ریز رو انجام بدیم و تمام شه ... فردا از صبح قراره بریم بازار و کوچه مروی برای خرید کت و شلوار دوماد و بعد هم یه سری لوازم تزئینی برای میز تلویزیونمون...
و دو خواهر عزیزم هم قراره بیان و آخرین تزئینات منزل رو انجام بدن ... قراره یه مرغ رو لباس بپوشونن برای توی یخچال جهت تزئین و توی پوست طالبی هم ژله چند رنگ برای یخچال باز هم... و روز جمعه هم تنی چند از اقوام مراسم سنتی جهاز برون را اجرا خواهند کرد...
مرخصی عروسیمان هم هماهنگ شد از روز ۲۰ تا ۲۹ و ما از ۱ مردادماه در سرکار حاضر خواهیم شد ... سفر ماه عسلمون رو هم پس از بررسیهای بسیار به اردبیل برگزیدیم که هم سرعین رو ببینیم و هم به جاده اسالم به خلخال بریم... بلیطهای هواپیما هم خریداری شد توسط آقای همسر... و قراره از چهارشنبه تا شنبه در اردبیل باشیم و ادامه ماه عسل را در بابلسر بگذرانیم... انشاالله البته...
خلاصه که من آخرین پستم رو روز یکشنبه ۱۹ خواهم نوشت و بعد تا ۱ مرداد نیستم... امیدوارم ماه عسل خوش بگذره و من با امید و توکل به خدا زندگی مشترکم رو آغاز کنم و نقش جدیدم رو به عنوان یک همسر و بانوی خانه به خوبی بتونم ایفا کنم و از پس همه مشکلات و مسئولیتها بر بیام...
۲۱ تیرماه ۱۳۹۰... تاریخی که در زندگی ما برای همیشه ثبت خواهد شد...