هماهنگیهای افکار اطرافیان... 7 روز دیگه
۷ روز دیگه... تنها ۷ روز دیگه مونده و من آخرین لیستی که از کارهای انجام نشده دارم ۳۰ مورد انجامنشده هنوز وجود داره... ممنون از تمام دوستای خوبی که هر روز دعای خیرشون رو توی کامنتها میبینیم و ممنون از دل نگرانیها...
متن دیروز رو در یک اوضاع روحی نا مناسب نوشتم ... در چنین شرایطی که خیلی نیاز به کمک دارم برخی از دور و بریها نه تنها هیچ کمکی نمیکنند بلکه سعی میکنن با بهانه جوییها و حرفها و دعواها و بحثها این روزها رو که میتونه شیرین باشه ، تلخ کنند... مثل زهرمار ...
بهانهها متفاوته ... چرا کارت منو اول ندادی... چرا اون روز اینو گفتی ... چرا اون روز چشمات کج شده بود وقتی به من نگاه کردی... چرا بد سلام کردی... چرا اونا رو از ما بیشتر تحویل گرفتی و ....
و جالبتر اینه که وقتی داغ میکنی و جوش میاری به خاطره یه سری احترامها باید بر خلاف میلت بگی معذرت میخوام... متأسفم... تو رو خدا خودتون رو ناراحت نکنید... و از این حرفا...
خلاصه این که مراسم رو باید بنا به میل هر کسی تدارک ببینی خیلی سخته... یکی میگه مراسم باید شاد باشه ... اون یکی میگه اگر آهنگ باشه ما نمیایم... یکی میگه ما که از اول آدم حساب نمیشدیم حالا چه اهمیتی داره بیایم یا نه؟ ... یکی میگه چرا پارکینگ تالار رو نگرفتید... یکی میگه گلآرایی رو کنسل کنید و پارکینگ بگیرید... یکی میگه: واااا یعنی گلآرایی ندارید؟!!!! اون یکی میگه این مسخره بازیها رو جمع کنید، گل دیگه واسه چیه؟ !!!! یکی میگه سفره عقدتون رو شیک بگیریدا... اون یکی میگه نه بابا شما که حالا یک سال و اندی در عقدید، سفره عقد و خنچه میخواید چه کار؟
یکی میگه برای همه دوستای منم کارت بده ... میگم: کیا؟ من نمیشناسمشون... میگه دوستامن... یکی میگه اگر فلانی نیاد منم هرگز دیگه پامو توی خونت نمیزارم... یکی میگه اگر اونا رو دعوت کنی من عروسیت نمیاما ... گفته باشم... یکی میگه .....
خلاصه از این یکی میگهها بسیار است ... و ناگفته نماند از طرف نزدیکترین اعضای هر دو خانواده این مسائل مطرح میشه و من دیروز بعد از شنیدن یه ماجرای جدید و غریب و بعد از یه معذرتخواهی سوری تا خود فروشگاه شهروند سکوت کردم و فقط توی دلم با خودم یه جمله رو مرور میکردم: اگه بابا بود...
محمد عزیزم مثل همیشه بازم اشکای چشمامو پاک کرد تا عروس اشکو نباشم... مثل همیشه اونقدر شیرین بازی در آورد تا بخندم و حرف بزنم و اون قدر التماسم کرد تا از این غصهها رها شم... اما مگه میشد؟
خلاصه دیروز ما تمام خریدا مونو از شهروند کردیم... اومدیم خونه و لوازم یخچالی رو توی فریزر چیدیم و سریع رفتیم دنبال خوشخواب... توی راه لوستر جلوی در رو هم خریدیم و چند تا لوازم برقی و بعد دو تا ساندویچ ژامبون گرفتیم و گاز زدیم و دوباره راه افتادیم ... رسیدیم خونه، آپارتمان شماره ۲۸ بیتاب و منتظره برای رسیدن ۷ روز دیگه تا ما ساکنین دائمیش بشیم... اینو خودش به من گفت...
لوازم خوراکی و غیره و ذالکی که از شهروند خریده بودیم و حدودا خیلی یعنی یه عالمه بود رو چیدم توی کابیتها و محمد هم مشغول نصب سینمای خانگی.... تشک تخت رو آوردند و من وو محمد سریع روتختی رو گذاشتیم و دیدم اتاق فوقالعاده زیبا شد ... ساعت ۱۲ شب هم راه افتادیم به سمت خانه مادری...
امروز دارم از خواب و خستگی میمیرم و دارم ولو میشم روی زمین اما یه خبر خوب خوشحالم کرد... به همین خاطر در یک اقدام انتحاری دست به انجام چند کار زدم تا کمی از گلایهها کم بشن... بعد از ظهر باید بریم آرایشگاه برای هماهنگیها... قاب وان یکاد بخریم برای پذیراییمون... وبعد هم با شتاب به سمت آپارتمان ۲۸ برای ادامه کارها... وای هنوز پردههای بامبوی تراس رو هم نخریدیم...
ای خداااااااااااااااا .... کمک.... تازه در این شرایط همسر محترم هم میخوان برن مأموریت به شیراز ... البته خودش گفت کنسلش میکنم اما دلم نمیاد... چون دوست داره بره...
کت و شلوار دوماد همچنان تهیه نشده .... داماد بی کت و شلوار ... واااااااااااااااااااااااااااااای