شمار معکوس... 10 روز دیگه ...
وقتی نشستم و برگهها رو گذاشتم جلوم، دستش رو دیدم که مثل هر روز لیوانم رو برداشت و برد آشپزخونه تا برام چایی بیاره ... لیوان چای رو که گذاشت توی دلم غمیگن شدم و با عصبانیت نگاهش کردم...
من که چایی نخواسته بودم ... دست به لیوان نزدم و توی دلم گفتم: با بیاهمیتیهام بالاخره میفهمه که این راهی که داره میره اشتباهه ...
جز سلام صبح و خسته نباشید عصر حرفی بین ما رد و بدل نمیشد... فقط وقتی نگاهش توی نگاهم گره میخورد یه دنیا حرف داشت و من برای همین همیشه از نگاه کردن به چشماش زیر عینک میترسیدم... انگار نمیخواستم حتی حرفای نگفته نگاهشم بشنوم...
....
وارد آشپزخونه که شد یهدفعه از فکر اومدم بیرون...
نگاهش کردم... چشماش زیباترین نگاه عسلیه دنیاست برای من و با این فکر لبخندی زدم... لبخندمو با لبخند جواب داد و گفت: هنوز این ظرفا رو نچیدی که دختر؟
- محمد!!!!
- بله ...
- نگام کن
برگشت عقب و در حالی که کارتن خالیها رو جمع میکرد نگاهم کرد...
- عاشقتم
... لبخند.... - منم همین طور عزیزم...
***************************
چهارشنبه مرخصی بودم چون شب قبلش تا ساعت ۲ نیمه شب، سرویس خوابمون رو آوردند و نصب اونها طول کشید و از طرفی کلی کار انجام نداده داشتم...
چهارشنبه همه لباسها، لوازم و همه وسایل مورد نیازم از خونه مامان جمع شد و آخرین بقایای حضور من در اون خونه محو و محوتر شد... لباسها رو که از کمدها در میآوردم بغض میکردم اما شاد بودم... شادی یه شروع جدید... یه زندگی نو... یه آغاز ... اون هم در کنار بهترین همسر دنیا ...
پنجشنبه از صبح مشغول بودم... محمد و چند تا کارگر لوازم بزرگ آشپزخونه از قبیل یخچال، ماشین لباسشویی و گاز و ۱۲ قلم لوازم برقی آشپزخونه رو بردند و من و خواهر ارشدم هم با یه ماشین خودمون رو رسوندیم خونه...
توی آسانسور کنار یه عالمه وسیله با صورت خیس عرق بازم همون نگاه عسلی و همون حرفا ... این دفعه به زبون آوردی...
- دوست دارم ... ۹ این ماه مبارک.. (نهم ماهگرد عقدمونه)
لوسترها نصب شده بود و واقعا زیباتر کرده بود خونه رو... اما همهچیز در هم و برهم بود و من با وارد شدن به آپارتمان شماره ۲۸، با خودم به این میاندیشیدم که آیا روزی اینجا تمیز خواهد شد و مرتب البته ...
پنجشنبه ۹ تیرماه ساعت ۱۱ صبح: کار آغاز شد...
*******************
جمعه ۱۰ تیرماه ساعت ۱۰ شب: کارها تمام شد ... البته تقریبا...
فقط میتونم بگم تمام استخونهام درد میکنه و محمدحسین هم که فکر کنم سیاتیک کمرش داره داغونش میکنه...
یک هفته فرصت دارم تا ریزکاریهای خونه رو به اتمام برسونم... و البته در انتها چند عکس تهیه کرده و تقدیم میکنم به همه کسانی که در این مدت مرتب تقاضای چند عکس کرده بودند...
پ.ن: از امروز شمارش معکوس آغاز شده ... از دوستان تقاضای دعای خیر دارم...