دوستی...
با گفتن این جمله نوشتههای مغزم به صورت پراکنده پرواز کردند روی خاطرات تمام سالهایی که دوستانی داشتم... اولین دوست در ۵ یا ۶ سالگیم وارد زندگیم شد... سارا، دختر همسایه روبهروییمون که یه سال هم ازم بزرگتر بود... دختری که در سالهای اول دوستی شبیه به خودم از هر نظری، عقاید، خانواده، فرهنگ و ... اما بعد از پا گذاشتن به دوران نوجوانی تحولی بزرگ در زندگیش رخ داد و دیگه حس کردم نمیتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم.... سارا سال گذشته عروس شد و منو بعد از سالها در مراسم عروسیش دعوت کرد شب خوبی بود و تمام مدتی که با داماد میرقصید من خاطرات دوران کودکیمون رو مرور میکردم...
یادمه اولین باری که ناخنهامو لاک زدم سارا برام این کارو کرد و من چهقدر لذت میبردم از لاکای قرمزم ... بعضی وقتا برای هم نامه مینوشتیم و توی نامههامون از آرزوهای آیندمون میگفتیم... برای هم نقاشی میکشیدیم از شوهرای آیندمون و .... روزگاری بود....
اولین دوستم در مدرسه و کلاس اول دبستان یه دختر افغانی بود به نام حلیمه.... یه دخرت تپل و تنها که خیلی دلم براش میسوخت و باهاش بازی میکردم... البته من دوستای دیگهای هم داشتم اما حلیمه خیلی تنها بود.... اون موقع هم فاصله طبقاتی توی مدرسه ما که یه مدرسه خوب و دولتی در یه منطقه خوب بود بیداد میکرد و ضعیفترها مورد آزار پولدارترها و حلیمه هم استثنا نبود و خیلی اذیت میشد...
دختری دوستم بود به نام طراوت... زیبا و به شدت پولدار... یادمه راننده داشت و ماشینشون اون موقع که فقط خیابونا پر پیکان بود، جزء نادرترین ماشینها... طراوت همیشه از حلیمه بدش میاومد و حتی باهاش حرفم نمیزد و بالاخره یه روزی به خاطره خوراکیه گم شدهاش زد توی صورت حلیمه و من به همین خاطر دیگه باهاش حرف نزدم... طراوت دختر خوبی بود و دوستای خوبی بودیم اما بعد از اون ماجرا و اون قهر دیگه خیلی چیزی ازش به یاد ندارم جز اینکه بعد از عید همون سال با خانواده رفت کانادا...
یکی از بهترین دوستای دوران تحصیلم دختری بود به نام مرجان که هنوزم دوستای خوبی برای هم هستیم ... دختری شبیه به خودم... همفرهنگ، همکفو و هم عقیده تقریبا... از سال اول راهنمایی تا امروز دوستان خوبی برای هم بودیم... به قولی رفیق گرمابه و گلستان ... حتی در روزگار مرگ بابا خیلی کمک کرد تا به زندگی برگردم... مرجان حدودا ۴ ساله ازدواج کرده و فکر کنم کمکمک مامان هم میشه...
اما دوران طلایی دانشگاه پر شد از دوستان شیرینی برای من ، یک گروه ۸ نفره، از بهترین دختران دانشگاه، همعقیده، محجبه و عجیبتر اینکه نامأنوس با واژه دوست پسر در دانشگاه... گروهی که خیلی پسرهای دانشگاه سعی کردند در آن نفوذ کنند اما نتوانستند ... گروهی که به ۸ سامورایی معروف بودیم و بهترین روزهای زندگیم رو در کنار اونها در قزوین گذراندم ...
اما صمیمیترین دوستان من امروز زهره و نجمه هستند... زهره که بهتره بگم از خواهر نزدیکتر به من... ر کلاس کنکور علوی با هم آشنا شدیم... با هم یک دانشگاه رفتیم و حتی رتبههای کنکورمون مثل هم شد با اختلاف ۱۰ تایی... مثلث دوستی ما با حضور مرجان هنوز هم ادامه داره... زهره امروز حدودا دو ساله ازدواج کرده... و انشاالله در سال آینده هم قراره مامان بشه... در ضمن قراره ساقدوشم در مراسم عروسی باشه...
نجمه هم الان یک پسر ۲ ساله داره به نام علیرضا که عزیز منه....
اما هدفم بیشتر از نوشتن این پست این بود که این جمله «دوست خوب یه نعمته» رو بسط بدم به دوستان عالم وبلاگ... در واقع دوستانی که در عالم مجازی یافتم... اولا که وبلاگمو درست کرده بودم فکر میکردم وبلاگنویسی وقتگذرونی و یه تنوع در زندگیه.... مثل یه بازیه...البته من هرگز اینجا رو مجازی ندونستم و همیشه حقایق زندگی رو در این دنیای مجازی بیان کردم...
ابتداییترین دوستانم همکارانم در خبرگزاری بودند که بعدا به دلایل نامعلومی مورد فحش و ناسزا از جانب برخی دوستنماها قرار گرفتم و خواب ستاره رو بستم و درخشش ستاره آغاز شد....
و بعد دوستانی دیگر و امروز با دوستانی جدیدتر... مثل الی... مثل جناب صهبا... مثل س.رشیدی ... زهرا... شیما... فریجون.... و ... سمای عزیزم... و نغمه و نیوشا و ...
اما من بعد از آشنایی با الی و دوستی با این نویسنده عزیز و دوست داشتنی به دنیای جدیدی وارد شدم و اون ثبت داستانهای کوتاهم بود در داستانهای کوتاه من... و آشنایی با دنیای نقد و داستان نویسی کوتاه در گریه در آغوش داستان و مهمان الی شد با دو داستان کوتاه... با دنیای دوستانی که هم میآموزند و هم شادند و دوستانی که حرمت دوستی میدانند و تلاش میکنم در این دایره دوستان بیشتری بیابم...
خلاصه اینکه دوستی با این عزیزان هم برای من نعمتی بود و در این چند ماه و اندی الطاف بسیاری از این دوستان نصیبم شد و میشود.... الی سرآغاز این دوستیها بود و هست ...
اما گاهی هم پیدا میشوند دشمنان دوستنمایی که با برخی از نظرات میخواهند دلی بیازارند و من نمیدونم دلیل این رو .... آزار دیگران چه لذتی میتونه داشته باشه... گرچه این اراجیف از نظر من خندهداره بیشتر...
و چه قدر انسانها میتونند متفاوت باشند.... از الی و جو گاهی آموزشی و شاد دوستانش تا .... از جناب صهبا در شبنشینیهای صهبا یا همان شونیشت صهبا با اونهمه اطلاعات و کارهای مختلف و مشغله اما با روحیه انتقال اطلاعات به دیگران گرفته تا.... از زهرا و شیمای عزیز گرفته تا...
و در آخر باز این نتیجه میرسم که: دوست خوب نعمتیه... و آرزو میکنم همه شما دوستان عزیزم از این نعمت همواره بهرهمند باشید...