بالهای سوخته پروانه...
نفس عمیق دیگری کشید. سردش بود اما زمان زیادی برای گرم شدن نداشت. سرمای نبودن را در آغوش کشید و چشمانش را بست و ذهنش روی خاطراتی کهنه آرام آرام به پرواز در آمد.
علی در لباس رزم زیباتر از همیشه به نظر میآمد. مرد شده بود انگار. از پنجره قطار نگاهش را به نوعروسش هدیه کرد. پروانه دستی برایش تکان داد و با چشمان معصومش تا پیچ ریل راهآهن نگاهش را دنبال کرد.
با اولین حالتهای غیر طبیعی در پروانه، لبخند مادر علی بر چهره تازه عروس 4 ماههاش نشست و آرام در گوشش گفت: مبارک باشد مادر و پروانه در 17 سالگی انتظار حضور فرزندی را میکشید که هنوز پدرش از حضور او بیخبر بود.
هنوز شالگردن سفیدرنگ نوزاد کوچکش به پایان نرسیده بود که صدای زنگ خانه، از خبری شوم میگفت و این بار جنگ برایش رهآوردی جدید داشت. پروانه با شکم برآمدهاش آرام آرام طول حیاط را طی کرد و خود را به جلوی در رساند. چادرش را تا روی ابروها پایین کشید و در پایین صورت جمع کرد و در را گشود.
مردی که پشت در بود شبیه به علی بود اما او نبود. شبیه علی لباس رزم بر تن داشت اما علی نبود. مانند علی ریشهای مشکی صورتش را پوشانده بود اما علی نبود و مانند علی بوی عطر گل مریم میداد اما علی نبود.
مردی که پشت در بود نامهای در دست داشت از آن دست نامههایی که بوی خاک و خون جنگ را میداد. وصیتنامه علی بود. اما علی هنوز زنده بود و این را مرد در شرایطی به پروانه گفت که نگاه بهتزدهاش پروانه روی نگاه به زمیندوخته مرد، مانده بود. اسارت علی فصل جدیدی در زندگی این نوعروس گشوده بود که برایش از روزگاری سخن داشت که روزهای انتظار مینامیدش. او رفت و پروانه در را بست و آرام آرام روی زمین پشت در نشست.
هنوز قطره اشکی لابهلای پلکهایش مانده بود. چشمانش را آرام بست و سیل اشک روی گونههای پف کرده اش فرو ریخت. اسارت برای پروانه معنایی جز انتظار نداشت. انتظار و چشم به راهی برای عزیزی که فرزندش را در بطنش میپرورانید.اسارت برای پروانه درد سالها نگهداری از فرزندانی بود که معنای پدر را در قاب عکسی خلاصه خواهند کرد.
زمستان شده بود و زمستان امسال سرد تراز سال پیش مینمود شاید سردی خانهای بی مرد با آمدن زمستان دو چندان شده بود. حیاط خانه با انبوه برف سپید شده بود و پروانه درد میکشید. پنجههایش را از درد روی فرش لاکی رنگ اتاق میکشید و فریاد میزد و بیگم، پیرزن قابله، با صدای فریاد نوزاد بلند خندید. لثههای بیدندانش، در نگاه پروانه وحشتناکترین صحنهای به نظر آمد که تا کنون دیده بود. بیگم بلند بلند خندید و فریاد زد دوقلو زاییدی دختر ... دو تا دختر خوشکل... و پروانه به این میاندیشید که اگر علی بود، نگهداری از یک فرزند بیپدر هم برای او افسانهای را میمانست و حال باید فرزندان علی را به تنهایی با دنیایی جدید آشنا میکرد... دنیایی پر از واژههای چشمبه راهی و انتظار و با این افکار چشمانش را بست و دختران کوچکش را در آغوش کشید.
خاطره تولد مارال و مهسا زیباترین خاطره زندگی پروانه بود و با یادآوری این خاطره زیبا چشمان بیجانش برقی زد. دوباره نفس عمیق دیگری کشید و یه صدای قدمهای مرگ گوش داد... تیک تاک ساعت از پایان لحظاتی خبر داد... تیک تاک... تیک تاک... و نگاهش چرخید و بر روی ساعت نشست...
دوباره چشمانش را بست و لبهای خشکیدهاش را روی هم گذاشت و آب دهانش را به سختی فرو داد... مارال و مهسا خیلی زودتر از دیگر دختران همسن خود اولین گامهای خود را تجربه میکردند... پس از دوسال از اسارت علی اولین نامهاش به دست پروانه رسید ... نامهای پر از اندوه جدایی از نوعروسش و حال علی نمیدانست پروانهی او، اکنون مادر دو دختر زیبا و شیرین بود...
پروانه پاسخ نامه علی را با اخباری خوب از حضور دو فرشته در زندگیشان آغاز کرد و برایش از دلتنگیهایی گفت که در سطور نامه نمیگنجید... برایش از خانهای گفت که هنوز گلهای شببویش، شبهای بهار و تابستان را معطر میکند و برایش از گلدانهای شمعدانی کنار حوض آب گفت که هنوز زنده و زیبا در کنار این خانواده سه نفره در انتظار به سر میبرند.
از آن روز به بعد امید پروانه به بازگشت همسر رزمندهی در بند اسارتش دو چندان شد. هر روز عصر جلوی در خانه را آب و جارو میکرد. باغچه را تازه و زیبا نگه داشته بود و همه تلاشش را میکرد تا همه چیز خانه مانند همانروزهای اول زندگی مشترکشان باقی بماند.
برخی از زنان همسایه به این انتظار پروانه میخندیدند و حتی بارها و بارها او را از بازگشت علی مأیوس کرده بودند و پیشنهاد طلاق غیابی و ازدواج مجدد به او میدادند اما پروانه در پاسخ همه آنها تنها یک جمله میگفت: علی من باز میگردد.
دو سال از تولد مارال و مهسا میگذشت اما این دو فرشته معصوم با آن چهره زیبا و دلنشین، با موهای صاف و مشکی و بلندشان که وقتی میدویدند روی هوا به رقص در میآمد، هنوز نمیتوانستند حتی کلمهای بگویند و پروانه که بیشتر حواسش به زندگی و چشم انتظاری علی و یا نامهای از او میگذشت، از حرف زن همسایه متوجه این مطلب شد و نگرانیاش وقتی دو چندان شد که دکتر حرف آخر را به او زد:
- خانم شما چه طور تا الان متوجه این قضیه نشدهاید ؟!!! این دخترها نه قدرت تکلم دارند و نه شنیدن...!!! این بیماری مادرزادی بوده و درمانی ندارد...!!!
پروانه دوباره با دنیایی غم مواجه شده بود و مانعی دیگر برای خوشبختی... با چشمانی خیس و بارانی دست دخترهای معصومش را گرفت و به خانه آمد و تا چند روز از خانه بیرون نیامد.
به سختی نفسی کشید و دلش از بهیادآوری حرفهای آن روزِ دکتر به دردآمد. عیب مادرزادی دو فرشته معصومش امروز او را در یک قدمی مرگ قرار داده بود و با یادآوری این دو دختر شیرین و دوستداشتنی که امروز با استعدادترین دانشآموزان پایه دوم ابتدایی دبستان نجمه بودند، پشیمان شد از تصمیمی که گرفته بود ...
نگاهی به ساعت انداخت ... ساعت از 2 نیمه شب گذشته بود و صدای نفسهای آرام مارال و مهسا را از پشت در بسته اتاق خوابشان میشنید...
یاد آن روز زیبای برفی افتاد... مارال و مهسا 6 ساله شده بودند که خبر آزادی تعداد دیگری از اسرا به گوش پروانه رسیده بود و خود را به تلفن عمومی سر کوچه رساند و به همرزم علی زنگ زد... سیروس یکی از بهتریندوستان علی بود که در جبهه هم همرزم او بود و لحظه اسارت علی را دیده بود.
گوشی که برداشته شد صدای زمخت سیروس در گوش پروانه پیچید...
-بله!!!
- سلام آقا سیروس، پروانهام، همسر علی بهرامی. به جا آوردید؟
- سلام آبجی، بله. حالتون چه طوره؟ دختر کوچولوها چه طورن؟ طوری شده تماس گرفتید؟
- نه، راستش... راستش آقا سیروس، یکی از همسایه ها از رادیو شنیده یه گروه دیگه از اسرا رو دارن آزاد میکنن... میخواستم ببینم شما خبر ندارید که علی هم بین اونا هست یا نه؟
- جدا؟!!! من نشنیدم اما میتونم از دوستان بپرسم... بهتون خبرشو تا ظهر میدم... ایشاالله که دیگه چشمبه راهیتون داره به پایان میرسه...
- ممنون، ممنون آقا سیروس ... ایشاالله...ایشاالله که خبر خوش برام داشته باشید ... فعلا خداحافظ .
گوشی رو که گذاشت، لبخند عمیقی روی لبهایش نقش بست و خود را برای پایان 9 سال انتظار آماده میکرد... تا ظهر توان انجام دادن هیچ کاری را نداشت ... کمی حیاط را جارو میکرد و با وسواس خاصی به اطراف مینگریست... باید همه چیز را مرتب میکرد اما کاش در آن لحظات به اولین دیدار دو فرشته معصومش با پدر میاندیشید... دو فرشته بیزبانی که دستان کوچکشان تنها راه ارتباطیشان با دیگران بود، باید بعد از 6 سال زندگی، واژه پدر را در مردی معنا میکردند که برایشان غریبهای بیش نبود و علی، هنوز نمیدانست دو دختربچه معصومی که فرزندان او بودند، کرو لال هستند...
انتظار آمدن خبری از جانب آقا سیروس، از انتظار این 9 سال گویی بیشتر به طول انجامید... ترس عجیبی در دل داشت... اضطرابی که در چشمانش موج میزد به مارال و مهسا نیز منتقل شد و آنها نیز با زبان بیزبانیشان و چشمان مشکی دَرشت و زیبایشان ترس خود را از رویارویی با پدر فریاد میزدند.
تاریکی شب، لحظات پیش روی پروانه را به سوی تاریکی مرگ میکشاند و پروانه با یادآوری صحنه دیدارش با علی غمی بزرگ، قلبش را فشرد و چشمانش روی هم افتاد... آن روز، روز سقوط زندگی بیست و چند ساله پروانه به حسساب میآمد. نفسهایش به شماره افتاده بود و چشمانش کمکم به روی زندگی بسته میشد...
ذهن خستهاش را به تقلا واداشت تا باز هم به یادآورد: ساعاتی از ظهر گذشته بود که صدای کوبه در با صدای تپشهای قلب پروانه همنوا شد و به دنبال آن صدای قدمهای مادر در حیاط خانه پیچید که برای باز کردن در آرام آرام با دمپایی پلاستیکی طول حیاط موزائیک شده را طی کرد....
باقی لحظات مانند لحظات تند شده یک فیلم سینمایی از جلوی چشمانش میگذشت... آمدن علی... اما علی دیگر آن علی نبود... یکی از دستانش... صورت آفتاب سوخته و استخوانیاش ... موهایش که به سفیدی میزد ... لاغر و نحیف شده بود... با دیدن پروانه خندید و پا روی شرم و حیای مردانهاش گذاشت و همسرش را در آغوش گرفت اما فقط با یک دست... دخترها پشت چادر مادر خود را پنهان کرده بودند از آن مردی که ترسناکترین مردی بود که تا کنون دیده بودند...
پدر دخترها را در آغوش کشید و با اولین حرکتی که میان آنها و پروانه رد و بدل شد، مات و مبهوت ماند... عقب رفت و از پروانه پرسید:
- دخترهای من اینها هستند؟ کر و لال؟!!!
- علی جان، دخترهای ما با هوش ترین دخترهای مدرسهشان هستند
- اما اینها کرولالاند!
- علی با فریاد این را گفت و باز هم باقی ثانیهها تند شد
روزهای بعد، بی اهمیتیهای علی به این دو طفل معصوم، دعواها بالا گرفت، علی دیگر آن علی نبود، مردی شکسته بود که آثار علاوه بر ظاهرش روی تک تک رفتارهایش به وضوح دیده میشد، علی فریاد میکشید و روزی آب پاکی را روی دست پروانه ریخت....
- این دخترهای کرو لال باید به بهزیستی بروند... من فرزندان سالم میخواهم... من میخواهم زندگی کنم ...
- ما فرزندان سالمی در آینده خواهیم داشت، اما مارال و مهسا همه وجود من هستند... این دو فرشته مونس مادرشان در تمام سالهای نبود تو هستند و امروز جگر گوشههای من هستند... چه طور میتوانی علی این را بگویی؟
و پروانه هقهق گریههایش در فضای غمآلود خانه نشست
دخترهایم کجا هستند علی؟
همان جایی که باید از اول میبودند و پروانه در تمام سالهای انتظار را در سیلی محکمی به صورت علی نشاند و چادرش را بر سر کشید و رفت....
وقتی مارال و مهسا را دید دخترها از شدت گریه میلرزیدند... مادر را در آغوش گرفته بودند و از او جدا نمیشدند و پروانه با دو فرزند معصوم و بی زبانش که حتی قدرت فریاد زدن نیز نداشتند به خانه بازگشت ...
دیگر آن خانه، خانه نبود، هر روز دعوا و روزی کار به کتککاری رسید و بالهای عشق پروانه سوخت...
صدای اذان صبح شنیده میشد که پروانه آخرین نفسهایش را میکشید... جوی خونی از مچ دستش روی فرش لاکیرنگ اتاق جاری شده بود ... همه چیز رو به پایان بود... پایان یک زندگی... و پایان یک صبر و شاید این 9 سال انتظار و درد زندگی با او چنین کرده بود که باید این خانه و دختران معصومش را که در خواب ابدی به سر میبردند، رها کند و پرواز کند... به جایی که دیگر هیچ کس از انتظار برایش نمیسرود ... انتظار آمدن مردی که آشیانه پر مهرشان را از هم پاشید...
صدای اذان صبح در حیاط پیچید و پروانه با بالهای سوختهاش دست در دست دو فرشته بیزبان با موهایی به سیاهی شب، پیچ کوچه را رد کرد و آخرین نگاهش را به خانه ویرانشده سالهای عشق و انتظار پاشید...
دوستان عزیزم: برای دیدن داستانهای کوتاه دیگری از دیگر نویسندگان و همچنین داستانهای الناز معتمدی به گریه در آغوش داستان بروید.
همچنین برای دیدن داستانهای کوتاه خودم نیز به میتوانید به داستانهای کوتاه من مراجعه کنید.