بیداری ...
نیستن را به ذرات معلق هستی بخشیدهام...
این روزها را به بدیهایش رها کردم و نگاه بارانی کودکان مضطرب را به امیدی پیوند زدم
بیداری ... خوابی عمیق گویی به پایان رسیده و صدای نفسنفسهای سینه چرکین ظلم به گوش میرسد
به شمارش افتاده گویی...
نفس نفس میزند و میافتد اما باز به زحمت باز میایستد... کودکی از راه میرسد با دست پیکر تنیده ظلم را به عقب هل میدهد
میافتد ... نگاهی به صورت کودک میاندازد....
دستانش را بالا میبرد و با فشاری کودک را غرق در خون در جادهای تاریک و سرد رها میکند و بر میخیزد...
باز هم نفس نفس میزند... زنی از دور میدود... مادری است گویا!!! چشمانش بارانی است ... صدایت میزند...
یاریدهندهای میطلبد... یاریش نمیکنی؟!!!
بغض میکنم... از خواب بر میخیزم ...
حس میکنم مدتهاست در خوابم....
پس کی بیدار میشویم....
میگویی باید همه بیدار شویم تا بیایی...
پس کی بیدار میشویم؟!!!
خوابمان طولانی شده است گویی... نکند ما مردهایم...!!!