نگاش که کردم دلم ریش شد... صورت کوچولوش سیاه و کثیف شد. یه لباس پاره تنش بود و دندوناش یکی درمیون افتاده بود و اونایی که باقی‌مونده بود سیاه و قهوه‌ای تیره بود

موهاش به هم چسبیده بود و زیر ناخونای بلندش سیاه و کثیف بود

بهم نزدیک‌تر شد و گفت: خانوم تو رو خدا... جون مادرت یه فال بخر... فقط 200 تومنه...

خودمو عقب کشیدم و اون جلوتر اومد ... بوی بدی می‌داد... با مقنعه‌ام ناخودآگاه جلوی بینیم‌ رو گرفتم و برای اینکه زودتر از دستش خلاص شم دست کردم توی جیبم و یه 500 تومنی درآوردم  و دادم بهش و گفتم فال نمی‌خوام فقط برو به کارت برس...

نگام کرد... یه نگاه به 500 تومنی انداخت که توی مشتش مچاله‌اش کرده بود

دوباره سرشو آورد بالا و نگام کرد... نگاهش پر از درد بود و کینه... انگار بزرگترین کینه‌های دنیا توی قلب کوچیکش جمع شده بود

گفت: خانوم یه فالم بردار... من که گدا نیستم... یه فال برداشتم و یه لبخند مصنوعی روی لبم نشوندم و گفتم ممنون پسر خوب...  و صورتمو برگردوندم و به سمتی که منتظر اومدن قطار بودم نگاه کردم

رومو که برگردوندم هنوز کنارم ایستاده بود و داشت توی جیباش پولاشو زیر و رو می‌کرد

یه مشت اسکناس‌ کهنه و مچاله از جیبش درآورد و یه صد تومنی و یه دویست‌تومنی جدا کرد و گرفت طرفم...

اینم باقیش خانوم... دیگه کم‌کم داشت از کاراش خنده‌ام می‌گرفت... سرمو آوردم طرفشو گفتم: با باقیش برو برای خودت یه چیزی بخر عزیزم... من باقیشو نمی‌خوام...

بازم نگاه مشکی‌رنگشو به من دوخت... یه لبخند کم‌رنگ زد و گفت : آخه بابامون گفته بابت هر فال از هیچ کس بیشتر از 200 تومن نگیرم... این حق منه... نه بیشتر...

گفتم عیبی نداره من اینو بهت هدیه دادم ... مطمئن باش بابات دعوات نمی‌کنه...

بازم به باقی‌پولایی که گرفته بود به سمت من نگاهی کرد و گفت: نه نه خانوم دستتون درد نکنه... «من باید به حق خودم راضی باشم...»

تعجب کردم این حرفش و ازش خوشم اومد... می‌خواستم بیشتر باهاش صحبت کنم اما قطار اومده بود توی ایستگاه و باید سوار می‌شدم...

پولای مچاله شده رو از دستش گرفتم و انداختم توی کیفم و همراه با جمعیت خودمو به سمت داخل قطار کشوندم و سوار شدم

بدجوری فکرمو به خودش مشغول کرده بود... کتاب کوچیکی از توی کیفم در آوردم

بنابه عادت تا رسیدن به مقصد کتابمو درآوردم تا کمی مطالعه کنم... اما اصلا افکارم متمرکز نمی‌شد روی کتاب و همش به اون پسر بچه فکر می‌کردم و جمله آخرش توی سرم تکرار می‌شد...

«من باید به حق خودم راضی باشم»

صدای فروشنده‌های مترو منو از اون حال و هوا بیرون کشید ... یه کمی به اونا نگاه کردم... یه خانومی چند تا عروسک کوچیک تزئینی خرید و وقتی بقیه پولشو خواست فروشنده بهش گفت یکی دیگه بردار تا بشه 5000 تومن.

ولی خانوم خریدار عصبانی شد و گفت من فقط چهارتا می‌خوام نه 5 تا... و فروشنده ادامه داد آخه من پول خرد ندارم... یکی دیگه ببر و به کسی کادو بده و خریدار به اجبار و با قرقر پذیرفت ...

فروشنده کمی جلوتر که رفت و عروسکی دیگه فروخت کیفشو باز کرد و من توی کیفشو دیدم که پر بود از هزاری و 500 تومنی و به همین راحتی هم دروغ گفته بود و هم به حق خودش قناعت نکرده بود...  

به ایستگاه که رسیدم از پله‌ها بالا اومدم و سوار اولین تاکسی شدم و رسیدم خونه...

زنگو که زدم علیرضا در رو برام باز کرد و سلام کرد... عنق بود و عصبی ... گفتم چی شده پسرم، باز دوباره کی اذیتت کرده؟ بازم اخمات تو همه که...!!!

جوابمو نداد و رفت توی اتاقشو و درو محکم به هم کوبید...

از توی اتاق خواب که بیرون اومدم خودمو به آشپزخونه رسوندم و کاهوهای شسته رو از یخچال بیرون آوردم و روی میز گذاشتم و شروع کردم به خرد کردن ... نیم ساعتی نشده بود که شام حاضر شده بود... مرغ‌های سرخ‌شده رو از مایکروفر درآوردم و روی میز چیدم ...

دورشو با جعفری خرد شده و لیمو تزئین کردم ... یه تنگ آبی دوغ... آخه محمد عاشقه خوردن دوغ توی این تنگه قدیمی و عتیقه است...

ساعت 7:30 بود و محمد هنوز نیومده بود...

سالادو تزئین کردم... با ماست پرچرب و لیموی تازه کمی سس درست کردم... نون‌ها رو از تستر درآوردم...

گوشی تلفنو برداشتم و روی مبل لم دادم و شماره محمد گرفتم... توی آسانسور بود و داشت می‌اومد بالا...

علیرضا رو صدا کردم... جواب نداد... در اتاقشو آروم زدم... یه صدای نا مفهوم شنیدم که انگار می‌گفت...ها...

گفتم عزیزم شام حاضره... بیا دستاتو بشور ... بابا هم داره میاد...

داد زد: شام ارزونیه خودتون... من می‌خوام فیلم نگاه کنم... شامتونم نخواستم

درو باز کردم و رفتم تو اتاقش...همه جا تاریک بود... داد زد و چیزی به طرفم پرت شد و گفت: برو بیرون... می‌خوام تنها باشم

تنم از ترس می‌لرزید...یعنی از چی این‌قدر ناراحت بود...

پسر کوچولوی من که الان تازه ترم اول دانشگاهه همه چیز داشت... یه ماشین 206 سفید... گوشی موبایل... لب‌تاپ... پول توجیبی کافی... لباسای مارک‌دار... یعنی چی دیگه توی این دنیا وجود داشت که علیرضا در آرزوش بود و نداشت...

صبر کردم تا محمد بیاد و اون ازش بپرشه...

زنگ در به صدا در اومد... محمد با چهره‌ آفتاب‌سوخته‌‌اش جذاب‌تر از همیشه به نظر اومد... کفشاش خاکی بود... امروز هم باید می‌رفت سر برج تازه‌شون برای نظارت...

سلام کردم... و کیفشو ازش گرفتم... طبق عادت لبخندی به نگاه عاشقم هدیه کرد و صورتمو بوسید...

اما بوسه‌اش عادت نبود... عشقی بود که هنوز توی نگاهش محسوس بود...

از چشمام فهمید که یه چیز غیر طبیعی وجود داره و از اون‌جایی که تنها موارد غیر طبیعی توسط علیرضا بوجود می‌اومد آروم پرسید چیزی شده؟!!!

گفتم برو دستتو بشور شام حاضره...

آهنگ «بر فراز آب‌های سپید» رو توی دستگاه گذاشتم و روشنش کردم...

صدای آروم و ملایم این آهنگ در فضای خونه پیچید... نور آشپزخونه رو کم کردم و نشستم پشت میز در انتظار محمد...

از حموم که اومد با چشمایی که برق می‌زد به طرفم اومد و کنارم نشست...

شام رو در آرامش و رد خوردیم ، در آرامشی که با نگاه‌های عاشقانه و پر از مهر و محبت من و محمد به هم دل‌نشین‌تر شده بود...

هر دو نگرانی در چهره‌مون مشهود بود اما نمی‌خواستیم حرفی بزنیم و این آرامش شیرین رو به هم بزنیم...

بعد از شام کنارش نشستم و گفتم: علیرضا یه چیزیش شده... قبل از اینکه تو بیای رفتم توی اتاقش تا ببینیم چرا نمی‌آد بیرون برای شام و  یه چیزی به سمتم پرت کرد و سرم داد زد و گفت تنهاش بزارم...

محمد لبخندی زد و گفت: می‌دونم قضیه چیه... امروز به من زنگ زد و گفت برای ادامه تحصیلات می‌خواد بره ایتالیا... منم مخالفت کردم... مثل اینکه یکی از دوستاش داره می‌ره ایتالیا و تحصیلاتشو اونجا ادامه بده... منم گفتم لیسانسشو بگیره و برای ادامه تحصیلاتش بره ایتالیا اونم به شرطی که معدلش بالا باشه ...

انگار اتاق دور سرم چرخید... تنها پسره من دور از من بره... بره یه کشور دیگه... یه جایی که خیلی از اینجا دوره... بلند شدم و به سرعت به سمت اتاقش رفتم... درو باز کردم و رفتم تو... خوابیده بود انگار... آروم داشت نفس می‌کشید... صورتشو بوسیدم... بوی خوبی می‌داد... همیشه بوی عطر می‌داد...   یه قطره اشکم روی گونه‌هام سر خورد ... بازم بوسیدمش ... دستای محمد رو روی شونه‌هام حس کردم... بازوم رو گرفت و بلندم کرد و از اتاق بیرونم برد

وقتی رفتیم توی اتاق خواب و روی تخت دراز کشیدم یه غم بزرگ توی دلم سنگینی می‌کرد و نگرانی از آینده علیرضا... محمد اومد کنارم نشست و دستم رو توی دستاش گرفت... گرم بود و آرام‌بخش ... مثل همیشه...

آروم گفتم: محمد چرا علیرضا این طوری شده؟!!! مگه ما چیزی براش کم گذاشتیم...؟!!!! چرا پسر کوچولوی من این همه بی مهر شده ؟!!! چه بلایی سر قلب مهربون اون اومده؟!!!

محمد سکوت کرد و در تاریکی قطره اشکشو دیدم که گوشه چشمش برق می‌زد...

....

6 ماه بعد علیرضای من رفت... ترم دوم معماری بود که رفت ایتالیا... یادمه لحظات آخر توی فرودگاه بهش گفتم پسرم یادت باشه توی قلب مهربونت همیشه جایی رو برای خدا نگه داری... لبخند مصنوعی روی لبش نشوند و گفت... «من حقمو از زندگی می‌گیرم...»

این جمله آخرشو انگار جای دیگه‌ای شنیده بودم... خیلی برام آشنا بود و لحظات خداحافظی فقط داشتم به این جمله فکر می‌کردم...

«من حقمو از این زندگی می‌گیرم...»

بوی عطر علیرضا هنوز توی مشامم بود...  بوی عطر فرانسوی مورد علاقه‌اش که برای خریدنش ساعت‌ها توی میدون ونک راه رفته بودم روی روسریم مونده بود...

سوار ماشین که شدم محمد سکوت کرده بود و حرفی نمی‌زد... فقط گفت: امیدوارم روزی پشیمون نشیم...

نگاش کردم ... موهای شقیقه‌اش کاملا سفید شده بود و پیرتر به نظر می‌رسید... علیرضا همه چیز من و محمد بود...

با چشمای مشکی درشتش نگام کرد و گفت: نگار، من برای محمد کم گذاشتم...؟ از نظر مادی و معنوی، روحی و جسمی، از همه نظر سعی کردم پدر نمونه‌ای براش باشم اما انگار یادم رفت یه چیزایی رو بهش یاد بدم...

از شیشه پنجره به بیرون نگاه کردم و گفتم: آره، هر دوی ما یادمون رفت یه چیزی رو بهش یاد بدیم...

.....

علیرضا رفت و تحصیلاتشو در ایتالیا رها کرد...

رفت دنبال تجارت ... توی نامه‌ها و تلفن‌هاش از تجارت و پول بیشتر حرف می‌زد  و از حقی که می‌خواست از زندگی بگیره

هنوز بوی اون پسره فال فروش توی مشمامم می‌پیچید و با بوی عطر فرانسوی علیرضا قاطی می‌شد

 و دیگه از یادآوری اون صورت و اون بو، حالم بد نمی‌شد...

بلکه عجیب بود که توی دلم آرزو می‌کردم

کاش علیرضای من حداقل به اندازه اون پسره فال‌فروش یاد می‌گرفت

 «به حق خودش قانع باشه...»