دلتنگتم...
۶ سال فقط از من بزرگتر بود... ۶ سال توی خونه ما بچه آخری بود و محبوب همه... وقتی من به دنیا اومدم من شدم بچه آخری و محبوب همه... و اون به من حسادت میکرد همیشه... این حرفایی بود که از بچگیهامون همیشه برام تعریف میکرد و میخندید...
میخندید و میگفت دوستم داشته اما هر وقت مامان من که فقط یه سالم بود رو میزاشته پیشش، گازم میگرفته...
میخندید و میگفت فکر نمیکرده یه روزی من این قدر بزرگ بشم که بچههاشو توی بقلم بخوابونم...
زهرا از بچگی خیلی شاد بود... اصلا به نظر من زیادی شاد بود توی این دنیایی که پر از درده... زهرا پر از درد بود اما شاد بود و میخندید... و همه رو میخندوند... و همه رو شاد میکرد... هیچ وقت لباس و روسری تیره نمیپوشید... رنگی رنگی میپوشید و خوشکل میچرخید... همه بهش میگفت با وجود دو تا بچه چه طوری به خودت این قدر میرسی... میخندید و میگفت من همهاش در حال دویدنم...
وقتی بابا رفت من ۱۶ سالم بود و زهرا ۲۲ ساله... الان که فکر میکنم اون موقع زهرا هم سنی نداشت... اما محکم بود... و من و مامان و آبجی بزرگه رو جمع و جور میکرد... یادمه شبی که بابا سردخونه بود و فرداش تشییع شد، من تا صبح بیدار بودم و اشک میریختم... کلی بهم قرص داده بودن... یه کم که آرومتر شده بود صدای فریادها عمه بزرگه دوباره سرم رو به درد آورد...
زهرا به خاطر من عمه رو دعوا کرد... بعد نشست بالای سرم و گوشهامو گرفت تا بتونم چشمامو ببندم و بخوابم... تا کمی آروم بشم...
بعد از اون روزها من زیاد گریه میکردم... شبها مرتب اشک میریختمم.... گاهی شبها میاومد بالای سرمو و آروم روی صورتم دست میکشید تا ببینه بازم خیسه یا نه... بعد اشکامو پاک میکرد و سرمو نوازش میداد تا بخوابم...
وقتی ازدواج کرد بهش گفتم من ناراحت نیستم ، خوشحالم که رفتی... نگام کرد... مثل همیشه خندید... همیشه صورتش پر از خنده بود...
وقتی دوقلوها به دنیا اومدن من بیمارستان بودم... کنار زهرا... دوقلوهارو که نشونم دادن انگار بچههای خودم بودن... انگار تیکههای وجود خودم بودم... زهرا از اتاق عمل که اومد خیلی درد داشت... ناله میکرد... من با نالههاش اشک میریختمم.. تا نگام میکرد میخندیدم و میگفتم خودتو جمع کن... مثلا مامان شدیا...
دوقلوها که کوچیک بودن آرزو داشت دومادیشونو ببینه... میگفت دو تا دختر دوقلو براشون پیدا میکنم و یه عروسی میگیرم و خلاص... میگفت ازون مادرشوهرا میشما... و میخندید...
توی این روزهای سخت زندگی، زهرا تنها کسی بود که هر روز تقریبا زنگ میزد بهم... به همه مون... به آبجی بزرگه و داداش... به من... به مامان که بماند... من همیشه بهش میگفتم تو بیکاری... میگفتم کار و زندگی نداری و تلفن دستت و همهاش زنگ میزنی... میگفت نه به خدا کلی کار دارم با این یچهها و درس و مشقاشون اما دلم طاقت نمیگیره خبر همهتونو هر روز نگیرم...
نمیدونم توی این ۴۰ روز چی جوری دلت طاقت گرفته صدامونو نشنوی... چی جوری همه رو رها کردی و رفتی... چی جوری دل کندی... نمیدونم ...
زهرا جان هر روز که میگذره دردم عمیقتر میشه... مثل زخمی که داره کهنه میشه و دردناکتر میشه... هر روز که میگذره بیشتر دلم برات تنگ میشه... برای صدا زدنت... برای بامزدگیها و شوخیهات...
نمیدونم چی جوری دارم این روزهای سخت رو طاقت میارم... خودمم موندم که خدا چه طاقتی بهم داده... که نبودنت رو ببینم... که خواب ابدیت رو ببینم... که بچههات رو ببینم... پسرات که این روزها میگن یادش بخیر، اون روزهایی که مامانمون بود... و اکثر خاطراتشونو این طوری تعریف میکنن ...
کاش میتونستم حداقل اونها رو بزرگ کنم... کاش میتونستم... کاش... کاش میموندی... کاش میموندی... کاش نمیرفتی... کاش یه نفر حداقل دعات میکرد که پیر شی الهی... تا پیر بشی... تا جوون از دنیا نری... تا این همه شادی و نشاط و زیباییت زیر خاک مدفون نشه...
دلتنگتم زهرا... دلتنگتم...
درخشش ستاره صندوقچهای از دلنوشتههای من و همسرم خواهد بود، صندوقچهای که برای حرفها و ناگفتهها و خاطرات به یاد ماندنی زندگی ما، گوش شنوایی همیشگی خواهد بود...