بازگشت...
توی این مدت همه چیز آروم بوده و اتفاق خاصی نیافتاده...
اما من که خیلی دلتنگ شده بودم برای اینجا و این مدت توی خونه واقعا خسته شده بودم
تمام مدت توی خونه فکر میکردم من هرگز نمیتونم یک زن خانهدار بشم...
خیلی سخته... آدم احساس میکنه از دنیای بیرون عقبه... البته این به معنای توهین به خانمهای خانهدار نیست...
چون خانمهای خانهدار حتما کارهای زیادی دارند برای انجام دادن و میتونن با یه برنامهریزی درست ارتباط با دنیای بیرون رو حفظ کنند ...
اما هر کس ویژگیهای شخصیتی خودش رو داره دیگه...
در این ۱۰ روز حتی نتونستم یه کم درس بخونم... و ۳۰ اردیبهشتماه هم آزمون دارم... خدا کنه قبول شم هم من هم آقای همسر...
خلاصه اینکه با اینکه ۱۰ روز بود اما انگار سالی گذشت... کسل کننده و طولانی و من جر مطالعه کتاب و دیدن تلویزیون هیچ کار دیگهای برای انجام دادن نداشتم... چون تمام مدت باید دراز میکشیدم و این کار رو دشوارتر میکرد...
ولی قدر سلامتی رو باید دونست... دوشنبه و اواسط هفته بود که صبحش واقعا نا امید شده بودم از خوب شدن... کلی نذر و نیاز و گریه کردم سر نماز ... واقعا خسته شده بودم... از خدا با تمام وجودم خواستم تا زودتر خوب بشم و به روال عادی زندگی برگردم ...
توی اون لحظه ناامیدی و غمی که همه وجودم رو گرفته بود به فکر کسایی افتادم که هیچ امیدی به بدست آوردن مجدد سلامتی رو ندارن... خیلی سخته که آدم هیچ امیدی نداشته باشه...
خلاصه که گذشت این مدت و امیدوارم دیگه هرگز تکرار نشه... دورانی که خیلی طولانی گذشت ... دورانی که خستهکننده بود و دردناک ... دورانی که امیدوارم برای هیچ انسانی بهوجود نیاد...
پ.ن: الان خوبم و به زندگی و کار برگشتم اما احتمالا از این هفته دوباره بدو بدوهای فراهم کردن عروسی و همه حواشی شروع میشه...
درخشش ستاره صندوقچهای از دلنوشتههای من و همسرم خواهد بود، صندوقچهای که برای حرفها و ناگفتهها و خاطرات به یاد ماندنی زندگی ما، گوش شنوایی همیشگی خواهد بود...